دراین سلسله مقالات قرار است از بدیهیات و کلیشهها حرف بزنیم (دیوید فاستر والاس نویسنده و مقالهنویس مطرح، یک سخنرانی دارد که در مراسم فارغالتحصیل در کالج کنیون در سال 2005 ارائه داده است. اسم این سخنرانی این است: «این است آب». او در این جستار کوتاه از یک پدیدهٔ بدیهی مثل آب حرف میزند. تابهحال برایتان سؤال پیش آمده که آب چیست؟ آبی که 70 درصد تن آدمی و بیش از 71 درصد کرهٔ زمین از آن تشکیل شده است. پدیدهای که از فرط حضور، ناپیدا شده است).
این نوشتههای کوتاه هم قرار است به مفاهیم کلیشهای نگاهی دوباره داشته باشد. این بار این کلیشه آب نیست. سؤالهایی ست مثل نویسنده کیست؟ نویسندهٔ واقعی کیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در چیست؟ مرز میان ادبیات عامه پسند یا ادبیات جدی کجاست؟
حرفه: جنزده
- افسرده یا سرخوش؟
«من افسردهام.» این جملهای ست که بعد از چهار ماه خانهنشینی و قرنطنیه، در یکی از گروههای تلگرام مینویسم. (گروهی که بیشتر، تشکیل شده از آشنایان است تا دوستان. یعنی زمان و رابطهٔ میانمان آنقدر صیقل نخورده و عمیق نشده است.)
یکی از اعضای گروه در جواب نوشت: چرا؟ تو که مینویسی، می تونی با نوشتن، خودت رو خالی کنی و افسردگی رو از بین ببری؟
همهچیز از همین جملهٔ مهربانانهٔ پروانهای آغاز شد. واقعاً میتوانستم با نوشتن خودم را خالی کنم؟ نوشتن باعث میشد افسرده نباشم؟ نوشتن باعث میشد کمتر در معرض اتفاقهای جهان، قرار بگیریم؟ نوشتن، ابزاری بود برای شاد بودن؟ به شیوهٔ کاتارسیس، آنطور که ارسطو میگفت ابزاری در اختیار داشتم برای تزکیهٔ روح و روان؟
جرج برنارد شاو میگوید: «نویسنده کسی ست که نوشتن برایش از هر کسی سختتر است.» رابرت برتون نویسندهٔ کتاب «کالبدشناسی اندوه» مینویسد: «من از اندوه مینویسم تا مشغول باشم و از اندوه حذر کنم.»
فردی که این جمله را در جواب، برایم نوشت به انرژیهای آسمان، زمین، ماههای سعد و نحس و لحظههای اینچنینی بسیار معتقد است. احتمالاً «نوشتن» نیز در نظرش امری ست مثل قدم زدن در گلزاری سبز و نسیمی خنک بر پوست تن یا چیزی ست مثل مدیتیشن؛ آرامبخش و روحانگیز یا شاید نوشتن در نظرش، نشستن و خیره شدن و انتظار برای ظهور وحی و الهام باشد.
آیا نویسنده برای نوشتن باید در معرض الهام باشد؟ آیا وحی است که از عالم بالا بهیکباره ظاهر میشود و نویسنده را بر سر میز کارش مینشاند؟
دوریس لسینگ، نویسندهٔ برندهٔ نوبل سال 2007 میگوید: من همواره از واژههایی مثل «الهام» بیزار بودهام. نویسندگی و عمل نوشتن مثل یک کار علمی و حل یک مسئله است: مراحل مخصوص به خود را دارد و فقط گاهی پا را فراتر میگذارد و به عالم خیال منتهی میشود.
در واقع، نوشتن نیز مثل هر شغل دیگری بخش اندکی از گشتوگذار و سرمستی را با خود همراه دارد و بخش عمدهاش کار و فعالیتی ست مثل کار گِل که باید دستها را ورزیده کرد تا به مهارت برسند. احمد اخوت در کتاب «تا روشنایی بنویس» به این نکته اشاره کرده است: نویسنده باید مثل کفاش، هر روز سر کار خود حاضر شود و کفشهایش را وصلهپینه کند.
نویسنده مثل این است که کارگری باشی ورزیده، با لباسهای مرتب و موهای شانهزده و تنی دوش گرفته و معطر، آماده برای اینکه هر روز آجرها را دانه به دانه بالا بیندازی و به دست شخصیتهای قصهات برسانی تا ساختمان داستان ساخته شود. نویسنده، کارگری ست که باید هر صبح در بهترین گوشهٔ میدان و خیابان حاضر شود تا شخصیتهای داستان او را برای کار روزمزد انتخاب کنند. در واقع نویسنده، کارگرِ داستان خود است.
با این تعریف، بخش عمدهٔ نویسندگی، عرقریزان روح و تمرکز ذهن به همراه همهٔ اعضای بدن است که بتوانند در یکلحظهٔ مشخص، همگی حاضر باشند تا به اعماق رودخانهٔ تجربهٔ زیسته، شیرجه بزنند؛ زیرا که ماهیهای بزرگ، نهنگهای جان دار و موبی دیکهای چابک، همه در ژرفای دریاها و اقیانوسها زندگی میکند و فقط گاهی (شاید سالی یک یا دوبار) برای آبتنی در سطح رودخانه پیدایشان میشود.
نویسنده بنا به این تعریف، کسی ست که هر روز لباس غواصیاش را تن کند، کپسول اکسیژنش را پر از هوا کند؛ هوایی که شامل تجربیات زندگی خود، نزدیکان و اطرافیان، شنیدهها و دیدهها، خواندهها و نوشتهها و لحظههای کوچک و بزرگ زیستنش میباشد. درنهایت، بعد از چک کردن کپسول اکسیژن، در اقیانوس شیرجه بزند.
هاروکی موراکامی نوشتن را با امر دویدن یکسان میبیند: نوشتن، ماهیچه است که باید ورز داده شود؛ هر روز و هرروز، با قدمهای بیشتر و طی کردن مسافت طولانیتر.
در تائید حرف مواراکامی، نویسندهٔ ایرانی بهمن فرسی- نویسندهٔ کتاب ماندگار شب یک شب دو- مینویسد: برای نوشتن، پا لازم است؛ پایی که برود و برود و برود.
با همهٔ اینها (لباس غواصی آمادهٔ پریدن، کپسول پر شده از اکسیژن و پاهای عضلایی برای دویدن و رفتن تا انتهای جهان) در بسیاری از روزها نویسنده سر میزش حاضر میشود و شخصیتها حاضر نمیشوند. نویسندهٔ پرفروش کتاب دکتر هانیبال لکتر، توماس هریس در مصاحبهای که در سال 2019 با مجلهٔ نیویورکتایمز داشته است میگوید: «روزهایی وجود دارد که من، سر میز کارم حاضر میشوم و شروع به نوشتن میکنم اما هرچقدر که مینویسم شخصیتها از راه نمیرسند. چند ساعتی منتظرشان میشوم شاید پیدایشان شود اما روزهایی ست که انتظار کشیدن فایدهای ندارد و تنها کسی که در اتاق کار و رو به روی صفحهٔ سفیدِ کاغذ آماده میباشد من هستم.»
اگر اینها را در پاسخ به دوست انرژی باورم بگویم شاید بگوید: نویسنده میتواند بهجای لباس غواصی یک مایوی چیندار خنک به تن کند و با چند کرال پشت از آبتنی در آب لذت ببرد و در نهایت هم با صید چند ماهی کوچک برای نهار به خانه برگردد. یا اصلاً چه نیازی ست به دویدن و عرق کردن و بوی گند گرفتن؟ نویسنده میتواند دست در جیبش فرو کند و سوتزنان در علفزارها و طبیعت زیبا قدم بزند. وقتی قدم زدن هست چرا دویدن؟ وقتی شنای کرال هست چرا غواصی؟
در جواب، ارنست همینگوی میگوید: نویسندهای که از رفتن به اعماق سیاهیها و کشف سویههای رنجآلود آدمی فرار میکند هرگز نمیتواند شادی و مسرت و لذت عشق را بهدرستی به تصویر بکشد.
جواب دیگر این سؤال را موراکامی در کتاب «وقتی از دویدن حرف میزنیم.» داده است؛ در دویدن طولانیمدت، قلب به ضربان و تپش میافتد؛ خون است که مدام پمپاژ میشود و سیلان تنفس و لذتی که قلب میبرد و شوک و تردیدی که به تکتک اعضای بدن وارد میشود. بعد از دویدنی طولانی، آرام کردن دویدن و قدم زدن، مثل ضرباهنگی برای لحظههای اضطراب و آرامش بعد از طوفان عمل میکند. بهنوعی در آستانه زیستن را تمرین کردن و تجربه کردن در پوست و گوشت و استخوانهای تن.
دقیقاً چیزی که از یک رمان و داستان انتظار داریم همین نیست؟ ریتمی همراه با پمپاژ اضطراب و تردید و شوک و ابهام و بعد، آرامش، قدم زدن، اندکی ایستادن، نفسی تازه کردن و دوباره دویدن و تجربهٔ سیلان و جاری شدن خون و به ضربه افتادن تنفس.
این مقاله ادامه دارد…
نویسنده مطلب: راضيه مهدی زاده؛ نویسندۀ کتابهای «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» و «موخوره» : لیسانس فلسفه از دانشگاه تهران و فوق لیسانس مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران. |
مشاهدۀ همه مطالب راضیه مهدی زاده