به زیر آوردن چرخ نیلوفری | یادداشتی بر کتاب سنگ و سایه
محمدرضا صفدری درخت است در این مماثله: مردی ادعای پیامبری کرد. گفتند: معجزهات؟ گفت درخت نزدم میآید. او را نزدیک درختی بردند: بگو تا بیاید. مرد درخت را خطاب کرد اما نیامد. مرد راه افتاد و گفت پیامبران فروتناند، درخت نزد ما نیاید، ما نزد درخت میرویم.
مکان در غالب داستانهای صفدری در حاشیه بوشهر است. پیشنهادهایی در فرم و ساختار و تکنیک و زبان و زمان دارد، اما وقعی نمیگذارد به اینکه «رمان برآمده از شهر است»، «رمان درباره انسان مدرن شهریست»، «رمان حماسه دنیای مدرن شهر است» و غیره. او برای پیاده کردن نظراتش در همان یکگُله مکان میماند و در همانجا عملیشان میکند و بعد خوانندگانش (نویسندگان و منتقدان) مجبورند به آنجا بروند. او برای اثبات ادعای پیامبری دیگران تغییر مکان نمیدهد.
حالیا او اتاقی دارد در کرج برای کار نوشتن، اما جنوب را در آنجا احضار میکند، و نویسندگان و منتقدان را به حاشیه بوشهر میبرد. همان کار را میکند که نویسندگان جنوب آمریکا و آمریکای لاتین کردند، آنها مکان داستانهایشان را به شهرهای داستانی جهان چون لندن و پاریس و نیویورک و غیره نبردند، خوانندگان و نویسندگان و منتقدان جهان را به یوکناپاتافا و بوینسآیرس و ماکاندو و کومالا و غیره آوردند.
این مختصر که گفته آمد، در باب انتخاب مکان بود توسط این نویسنده. اما مراد مقال شیوه برخورد صفدری با زمان است. چون دو عنصر زمان و مکان همیشه بر یکدیگر مؤثر بودهاند، نخست نظری کردیم به استراتژی این نویسنده در باب انتخاب مکان که در تمام آثارش تا به اکنون چنین بوده است، حتی اگر شخصیتهایش در داستانهای «سیاسنبو» گاه به خوزستان یا تهران سرک بکشند، مکان اصلی آنها همان است که بوده است، بوشهرِ جنوب.
اما چرا در این مقال فقط از نویسندگان و منتقدان بهعنوان خوانندگان صفدری یاد میشود؟ آنچه هویداست اینکه او دو دوره کاری مجزا دارد: دوران کتابهای «سیاسنبو» تا نیمه کتاب «تیله آبی»، و دوران «من ببر نیستم…» و «سنگ و سایه». صفدری از نویسنده همگان بدل شد به نویسنده نویسندگان. و عمده دلیل این موضوع، نوع برخوردش با زمان است. او در مصاحبهای میگوید: «زمانه ما را به کنج خودمان راند.» کنج بهمثابه سلول انفرادی عمل میکند که با عنصر «زمانها» سروکار داریم و بس، و مابقی رابطه با سایر واقعیات گسسته است.
نویسندگان بسیاری بودهاند که نخِ زمانِ روایی را کمرنگ یا بیرنگ یا در فصولی از اثر پاره کردهاند اما صفدری در تمام آثار دوره دوم کاریاش نخ زمان را ریشریش میکند و حجمی از زمان به وجود میآورد. بیشک با این شیوه دیگر نمیتوان او را نویسنده خوانندگان دانست، او با آثارش پیشنهادهایی برای نویسندگان و منتقدان دارد، ازجمله: انباشت زمانها در کوچکترین مکانها.
بودهاند نویسندگان ایرانی و غربی که با تکنیکهای مختلف در برخی آثار تجربی چنین کردهاند، مثلاً «خوان رولفو» زمان صدساله فئودالیسم مکزیک را در یک مکان انباشت میکند. «سنگ و سایه» رابطهای تطبیقی با «پدرو پارامو» دارد و از شیوه «فضایی کردن» داستان استفاده کرده است، اما صفدری تا انباشت زمانی هزارساله پیش میرود.
محمدرضا صفدری درخت انجیر معابد است. هر درختی به ترتیب زمانی چنین رشد میکند: ریشه و تنه و شاخهها و برگها. اما اگر دانهای توسط پرندهای بر شاخه درختی بیفتد و همانجا جوانه بزند و بروید و آنقدر بخمد تا به زمین برسد و ریشه بکند و آنگاه از آن تنه و شاخه و برگ بروید، با عنصر زمان چه کرده است؟ شیوه این درخت در رشد، که ریشه در زمان دارد، یادآور نظر «ویکو» فیلسوف قرن 17 و 18 ایتالیاست. او معتقد بود پیشرفت تمدن از امور طبیعی و واقعی انسان است بر اساس ادوار تکامل تاریخ. پیشرفت جامعه بهسوی تکامل بدون رسیدن به تکامل متوقف میشود و جامعه تقریباً به شرایط نخست برمیگردد. پس تاریخ دوباره دور و جریانش را آغاز میکند، هرچند نقطه بالاتری را نسبت به آنچه که قبلاً بود، به دست میآورد.
ساعت شنی، بهمثابه دو مخروط وارونه، میتواند مثال خوبی در این زمینه باشد. زمان حال از مخروط بالا به پایین میریزد و بدل به گذشته میشود. وقتی شنریزهها مخروط پایین را، گذشته را، پر کنند و ساعت شنی را برگردانیم، آنگاه گذشته است که در اکنون میریزد. دقیقاً همین سوژه و همین مفهوم و همین تصویر در داستان درخشان «عصرانه» نوشته رضا دانشور در کتاب «محبوبه و آل» آمده است: «اعلان قدیمی ساعتی از مد افتاده را تبلیغ میکرد… در این اعلان، زن و مردی جوان، از قسمت تحتانی یک ساعت بزرگ شنی، به حالت شیرجه، به قسمت فوقانی آن میرفتند. درحالیکه اعداد درهمریخته لاتین، همراه آبشار شن رو به پایین سرازیر بود… آن [اعلان] را به چشم مجیدرضا عجیب و رمزی میکرد.»
محمدرضا صفدری از آغاز نویسندگیاش تا به اکنون، انواع زمانها را بنا به لازمه داستان بهکار گرفته است: زمان خطی (سیاسنبو، اکو سیاه، علو)، فلشبک (چتر و بارانی، کوچه کرمانشاه، چاقوی دسته قرمز، سنگ سیاه)، زمان موازی (دو رهگذر). زمان اسطورهای (چهلگیسو) و (داستانهای مجموعه تیله آبی، بهجز داستان تیله آبی)، سپس ترکیب دو شیوه زمان موازی و زمان اسطورهای، با افزودن فلشفوروارد، در رمان «من ببر نیستم…»، و در «سنگ و سایه» میرسد به شیوهای از زمانورزی که در این مقال، نامش را میگذاریم «مکانزمانها».
صفدری در هر شیء و مکان انباشتی از زمان میبیند، از زمان اکنون تا زمان تاریخی تا زمان اسطورهای. و این زمان مستتر در اشیا و مکان را شخصیتهای «سنگ و سایه» به شکل تداعی و نوستالژی و فیتیش در حافظه خود به یاد نمیآورند، بلکه خود اشیا و مکان حافظه دارند و زمانها با مدیوم بازی احضار میشوند.
مثالی بزنیم. اگر نقطهای را در محور افقی زمان و نقطهای را در محور عمودی مکان مشخص کرده و خطوطی را بر آنها عمود کنیم، این دو نقطه و خط در جایی از محور مختصات بههم میرسند که مکانزمان داستان است. هر داستانی از این شیوه استفاده میکند چون از عناصر و ملزومات آن است، چه زمان تقویمی و کرونولوژیک، چه زمان ذهنی. حال چگونه میتوان در یک نقطه زمانی یا مکانی، چندین مکان یا زمان داشت؟ سیلان ذهن و موازیسازی، شیوههایی هستند که در یکزمان میتوانیم دو یا چند زمان و مکان را احضار کنیم، مثلاً در فصل اول و دوم «خشم و هیاهو».
این تکنیک سبقهای طولانی و کیفیتی خوب در ادبیات داستانی ما دارد. چرا محمدرضا صفدری که به حلقه جلسات پنجشنبه آمدوشدی داشت، از این تکنیک زمانی متداول آن سالیان در آثارش استفاده نکرده است؟ شاید فقط رگههایی از آن را در داستانهایش ببینیم، آنهم اندک. دلیلش این است که در این تکنیک نویسنده حداکثر میتواند فلشبک بزند به دورترین گذشته شخصیت محوری داستان، مثلاً سه چهارسالگی. این زمان برای صفدری اندک است، او میخواهد تا کُنه تاریخ و افسانه و اسطوره که بر شانه مکان و شخصیت است، فلشبک بزند؛ و به همین هم اکتفا نکند، از آنجا فلشفوروارد بزند به اکنونِ مکان و شخصیت. این شیوه از زمانورزی حتماً باید ادغام شود با زمان اسطورهای، و سیلان ذهن کفافش را نمیدهد. شیوهای میخواهد همچون داستان کوتاه «بازگشت به خاستگاه» نوشته «آلخو کارپانتیه» که شخصیت، در حال احتضار و مرگ، بالطبع باید فلشبک بزند تا آنجای کودکی که در خودآگاهش مانده است، اما فلشبک میزند تا زیر سهسالگی، تا زهدان مادر، تا جسم پدر، تا نباتات، تا زمان اسطورهای.
به شیوه دو یا چند زمان و مکان در یک مکان و زمان در روایتهای موازی و سیلان ذهن پرداختیم. اما شیوه صفدری در «سنگ و سایه» چنان نیست و چنین است: چندین زمان همزمان (گذشته نزدیک، گذشته دور، گذشته قرن، گذشته هزاره، گذشته افسانهای و اسطورهای) در یک مکان، بدون استفاده از روایات موازی یا حتی تداعی معانی. شیوه عجیبیست، شیوه پرمدعاییست، شیوه ثقیلیست. گویی محمدرضا صفدری، نویسنده اهل سکوت، در مقابل تاریخ ایستاده است و عربده میکشد و نفسکش میطلبد. احضار یک هزاره به یکگٌله جا در حاشیه جهان، در حاشیه ایران، در حاشیه بوشهر، کم از داعیه کتب مقدس ندارد. بهجای آن مرد در مماثله آغاز این مقال، اینبار درخت ادعای پیامبری دارد.
او در دو کتاب «من ببر نیستم…» و «سنگ و سایه» از شیوه زمانی و زبانی کتب مقدس سود جسته است؛ زمان اسطورهای در عهد عتیق، و زمانهای موازی چهار راوی در عهد جدید با دو راوی (شولو و زوزو)، و زمان سیال ذهن در قرآن، و زمان بیزمانی «زبور» را در این آثار میتوان پیگرفت. بحث استفاده این نویسنده از شیوههای زمانی و زبانی کتب مقدس مجالی دیگر میطلبد و مقالی دیگر.
شولو و زوزو از جای خود، یکگٌله جا در منطقهای دور که نمای دورش کوه و دره و باغستان و ریگستان است، تکان نمیخورند، آنها زمانها را به آن مکان احضار میکنند؛ زمان جنگ ایران و عراق؛ زمان انقلاب (هجرت بالاجبار برخی ازجمله فلور: ایزدبانوی بهار و گلها و باروری و برکت و تجدید زندگی و شادخواری کوچ میکند و «سرزمین هرز» برجا میماند)؛ زمان جنگهای دور که به «اسب» میگفتند «اسپ» (و نوع حرکت در زمان مانند اسب شطرنج روبهجلو و عقب، و همزمان به چپ و راست است).
نویسنده شیوهاش را از «بازی» در هنرهای نمایشی گرفته است، بهویژه بکت، اما بسیار سود جسته است از شیوه نمایشی برشت که بازیگران (شخصیتها)، همانجا در صحنه (مکان)، جلو روی تماشاگران (خوانندگان)، ماسکی بر چهره بزنند و از سرباز معاصر بدل شوند به سرباز کهن. و سپس ماسکی دیگر، و سپس ماسکی دیگر. این ماسک همان پرسونا است که پرسوناژ از آن گرفته شده است و در اینجا، این دو، یکی میشوند. شولو و زوزو همان دو صورتک خندان و گریانند که گاه جا عوض میکنند. شخصیتها در «سنگ و سایه» همان ماسکها در نمایش کهن هستند؛ و نهتنها چهره عوض میکنند بلکه حتی «ماسک زمان» بر چهره میزنند و زمان نیز بر آنها میگذرد، گاه کودکند، گاه در مجموع حدود صدوبیستسال دارند، گاه مردهاند، گاه هرکدام در یکزمان مجزایند، و گاه دو نفر یکی میشوند.
بهغیراز اینکه شخصیتها چهره و زمان عوض میکنند، زبان نیز عوض میکنند. و این چند لحنی (سمفونی زبانی) بدل میشود به چندصدایی (چندمعنایی). نویسنده زمان «سنگی» داستانهای متداول را بدل میکند به زمان «سایهای». سنگ همان سنگ است، شیء همان شیء است، مکان همان مکان است، اما سایهاش (زمانش) مدام تغییر میکند و سایههای زمانی بسیار طولانی و بسیار فشرده، مدام عوض میشوند.
«سنگ و سایه» را نباید نمادگرایانه (سمبولیک) و تمثیلی و رمزی خواند، حتی نباید کلمههایش را خواند! منظور این است که این اثر بهمثابه مرداب است، اگر گُلی (کلمهای) در این مرداب نظر خواننده را جلب کرد، نباید پا پیش بگذارد تا بچیندش و بخواندش و رمز و تمثیل و نمادش را باز کند، چراکه تا خرخره گرفتار مرداب متن خواهد شد. «سنگ و سایه» را باید بهمثابه حجمی از زمان دید و خواند. باید نخست تکلیف را با «امر کل» آن روشن کرد، و بعد میتوان از هرجایی خواندش، اول، میانه، یا آخر به اول.
«سنگ و سایه» را باید بهمثابه ساعت آفتابی در نظر گرفت که دو عقربهاش خلاف جریان هم بهسرعت درحرکتاند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ هنگامیکه دو خورشید در آسمان باشند، یکی از شرق بهسوی غروب برود و دیگری از غرب بهسوی شرق. در «سنگ و سایه» زمان حال بهسوی گذشته میرود و زمان گذشته بهسوی حال میآید، اما مکان همان زمین (آسمان) است. هر نویسنده در هر داستان عنصر یا عناصری را محور قرار میدهد؛ شخصیت، فضا، طرح و غیره؛ درباره این اثر باید گفت «زمانمحور» است؛ زمان خود بهمثابه شخصیت و فضا و طرح و غیره است. زمان تجسم و تجسد مییابد.
میگویند روسیه فیلسوف ندارد، نویسندگان روس فیلسوفان روس هستند. میتوان گفت ایران، فیلسوف زمان به معنای مدرن ندارد؛ نویسندگان ما فیلسوفان زمان مدرناند در ایران. زمان در بوف کور، شازده احتجاب، شب هول، شب یکشب دو، اسفار کاتبان، زنان بدون مردان، خسرو خوبان، چاه بابل، سورهالغراب، هیس، کوچه ابرهای گمشده و غیره لزوماً ظرف نیست، هم ظرف است هم مظروف.
چگونه نویسندهای تاریخ ایران را از حاشیه آن احضار میکند، آن زمانها و مکان را به اتاق کارش میآورد، سپس واسازی آن را در ایران میپراکند، بیآنکه دچار بیماری مورثی ما ایرانیان شود: نوستالژی. محمدرضا صفدری درختی است که ریشه در یک مکان دارد و بارِ دانش گرفته است، اما شاخههایش عقربههای زماناند رو به دورها، تا تاریخ، تا افسانه، تا اساطیر، که میخواهند چرخ نیلوفری را بهزیر بکشند و زمینیاش کنند تا بدانیم چه شد که چنین شدیم.
نویسنده مطلب: کیهان خانجانی | نویسنده و مدرس داستاننویسی |
بیشتر بخوانید: