ادبیات جدی و سرگرم کننده ؟ ظاهراً هنوز ما را با کتابهایی که میخوانیم قضاوت میکنند. احتمالاً بارها پیش آمده کتابی را، بیآنکه زمین بگذاریم، با لذت و یکسره خواندهایم اما در اینکه آن را به دیگران معرفی بکنیم یا نه، مردد بودهایم. خیلی سال پیش، نوجوان که بودم با کتاب «بامداد خمار» این تجربه را داشتم و همین چند هفته پیش در بازخوانی مجموعۀ تنتن. به گمانم بامداد خمار را که آن زمان با لذت و یکسره خواندمش، هیچگاه به کسی معرفی نکردم اما برای تنتن در گودریدز مرور کوتاه و البته ستایشآمیزی نوشتم. حتی تأکید کردم که شیفتۀ جهان این کتابم؛ با ماجرایش، اینکاهایش، کوهها و دیوارهای برفگرفته، جنگلهای انبوه، مارهای پیتون، قطارها، آبشارها، معبد خورشید و راههای مخفیاش همراه با شگفتی دم دستی پایان کارش. اینبار در تردیدِ پیش از نوشتن با خود اندیشیدم: من از یک داستان خوب چه میخواهم؟ و تنتن پاسخ درخوری برای این پرسش بنیادین و دیرین ادبیات داستانی داشت.
اگر آن تردید ابتدایی این نوشته، در تمایز دیرین میان ادبیات جدی و ادبیات سرگرم کننده (عامهپسند؟) ریشه داشته باشد، نخست باید دید تفاوت میان این دو، یا تمایز میان دو، چیست. مرز میان ادبیات جدی و سرگرم کننده بر چه مؤلفههایی استوار است؟
هنر یا سرگرمی
ادبیات جدی را اغلب گونهای اثر هنری میدانند و ادبیات سرگرمکننده را نوعی سرگرمی؛ همچون سریالهای تلویزیونی، مکعب روبیک، بازیهای کامپیوتری و…
«سرگرمی» را، از روی خود کلمۀ «سرگرمی» میتوان راهی برای «فرار» از دلمشغولیها و درگیریهای روزمره دانست. با این نگاه، ادبیاتِ سرگرمکننده یکجور نوشیدنی دلچسب است که کمک میکند بدبختیها و دردسرهای واقعیت را برای لحظاتی فراموش کنیم. انگار یک مسکن ادبی انداخته باشیم بالا که وقتی اثر کرد بهجای گفتگوی درونیمان دربارۀ بایدونبایدهای روزمره، صدای آشنا و گرمی را میشنویم که قصهای را برایمان تعریف میکند. قصهای که نشنیده باشیم؛ یا شاید حتی شنیده باشیم؟
پیرنگ کلیشهای، نقد کلیشهای
دومین وجه تمایز ادبیات جدی و ادبیات سرگرم کننده به همین پرسش پایان بند پیشین بر میگردد. بسیاری از منتقدان، به ادبیات سرگرم کننده خرده میگیرند که پیرنگش بر کلیشههای قدیمی استوار است؛ اما اگر خود این نقد، امروزه دیگر کلیشهای قدیمی شده باشد چه؟
جالب آنجاست که روایتشناسان در بررسی ادبیات جدی هم یک کارکرد بنیادین آن را انتقال مخاطب از زیستجهان روزمره به زیستجهانی داستانی-روایی میدانند. پس تفاوت بین ادبیات جدی و سرگرمکننده چه میشود؟ پاسخ قاعدتاً در تفاوت میان جهان مقصد هر یک از این دو نوع داستان نهفته است: یکی شما را به جهانی میبرد که شاید حتی از جهان روزمره خودتان ترسناکتر و تلختر باشد اما دیگری جهانی دلچسب و آرامشبخش را به شما هدیه میدهد. واقعاً؟ قطعاً نه! کدامیک از ما حاضریم برای دقایقی زیستنِ واقعی در جهانی همچون جهان «بازی تاجوتخت» که در دشتهای سرد و هراسانگیزش هرلحظه ممکن است جنازهای برخیزد و تکهتکهمان کند را تجربه کنیم، یا در جهان «ارباب حلقهها» در مسیری دشوار بر دیوارههای سنگی، تنها همدممان جانوری چندشانگیز همچون گولم باشد؟
پس شاید اصلاً برخلاف ادعای رایج، ماجرا ربطی به «فرار» نداشته باشد. ما در این جهانهای هراسانگیز چه چیز را جستجو میکنیم، یا چه چیز را مییابیم که ساعات زندگی روزمرهمان را به زیستنی خیالی در آنها میفروشیم؟ شاید آنچه در نقدهای کلیشهای به ادبیات سرگرمکننده، پلات کلیشهای مینامند، تلاش آدمی برای ساختارمند کردن و روایت دشواریهای واقعیت روزمره بوده باشد. یعنی آنچه در این جهانهای خیالانگیز میبینیم، بیانی دیگری، روایتی جذاب و متفاوت، از همان چالشهای زندگی روزمره است، در شکل و بیانی فهمپذیرتر، سادهتر و البته روایتی که به دلیل خصلت حماسی موقعیت شخصیت در داستانهای سرگرمکننده، برانگیزاننده هم هست.
داستان برای اندیشیدن: پرسش یا پاسخ
اگر در تلاش برای فهم ادبیات جدی، یک ویژگی آن را دچار کردن خواننده به اندیشیدن بدانیم، تمایز میان ادبیات جدی و سرگرمکننده از این هم پیچیدهتر و مبهمتر میشود.
فیلسوف تلاش میکند با نقل اندیشههایش در چهارچوبی علمی، منطقی و زبانی به خواننده، او را از موقعیت پرسشبرانگیز و پاسخ پیشنهادیاش بر سر دوراهیها مطلع کند و کیست که نداند امروزهروز متفکر و فیلسوفی که پرسشمحورتر باشد و نه پاسخمحور، محبوبتر است.
بشر امروزی آزادیگراست و تحمیل هیچ پاسخی را برنمیتابد. میخواهی مرا آگاه کنی؟ به من پرسشی بده و اجازه بده خودم پاسخ را بیابم. دوست داری پاسخی هم بدهی؟ پاسخهایت را در اختیارم بگذار و اجازه بده خودم انتخاب کنم. اینها را نمیخواهی؟ مرا با تو کاری نیست. منِ آزاد، تاب بلندگوی تبلیغاتی و تحمیلگر ندارد. |
همین هم بوده که پروندۀ آنچه ادبیات متعهد نام داشت و سالها خود را بر ادبیات و فرهنگ تحمیل کرده و رقیبانش را با انگها و برچسبها از میدان به در میکرد، بسته شد و اکنون دیگر مجال گزافهگویی برای فرسودگان پرمدعای ناجی نمانده است. (که البته حتماً به دلیل روشنشدن سرنوشت اندیشههایی که مبلغش بودهاند هم بوده است.)
حال، آنجا که فیلسوف با نقل اندیشههایش در چهارچوبی علمی، منطقی و زبانی به خواننده، موقعیت را به انتزاعیترین حالت ممکن درآورده و به خواننده ارائه میکند، داستاننویسِ ادبیات جدی همان هدف را با آفرینش موقعیتی مصداقی و نه انتزاعی، پیش میبرد. بیا برایت داستانی آوردهام تا بخوانی و همراه با شخصیت داستانم بر سر دوراهیهایی بمانی که پاهایت بلرزد.
طبیعتاً با این نگاه به داستان، داستان خوب آن است که تصور حضور در موقعیت مد نظر نویسنده را زندهتر و ماناتر کند، یعنی بتواند خواننده را ازآنجاکه هست بردارد و به آنجا که شخصیت داستان ایستاده ببرد، با همۀ تصاویری که او میبیند، صداهایی که او میشنود، بوهایی که او حس میکند و خلاصه جهانی که او میزید. خواننده زمانی که کتابی را بر میدارد -آنگونه که باری از دوست نویسندۀ نازنین، رامبد خانلری شنیدم- به نویسنده میگوید: ذهنت را بده ساعتی با آنیک دوری بزنیم.
پس نهایتاً در ادبیات جدی هم داستان خوب همان است که بهتر بتواند تو را ازآنجاکه هستی به جهان داستانی خود فروکشد و این مگر همان نبود که ادبیات سرگرمکننده میخواهد؟ اگر اصل بر انتقال زیرپوستی و پنهان اندیشه به مخاطب باشد که قاعدتاً عملکرد ادبیات سرگرمکننده اینگونهتر بوده است.
دشواری آفرینش هنری
راه دیگر برای خروج از این بنبست شاید آن باشد که بگوییم تفاوت ادبیات جدی و سرگرم کننده نه در نحوۀ کارکردش (انتقال مخاطب از جهان واقعیت به جهان داستانی) و نه در جهان مقصد، بلکه در فرم اثر است، در زبان آن و در ادبیات متن. ادبیات جدی، زبانی کارشده و قدرتمند و اثرگذار دارد که داستان سرگرمکننده از آن عاری است و نشانش هم توانش ادبی متن است.
همینگوی و مارک توین در این دستهبندی کجا قرار میگیرند؟ یا مثلاً ادگار آلن پو؟ حتی آگاتا کریستی که در همان جملات اول همۀ داستانهایش، موقعیت داستانی را میآفریند، صحنهپردازی میکند، تصویری زنده از شخصیتها پیش روی مخاطب میگذارد، صدا و لحن داستان را در ذهن خواننده به سخن میآورد و همۀ اینها بدون هیچگونه بازی زبانی چنان استادانه انجام میدهد که گمان میبری حتی پردهای شیشهای میان تو و داستان نیست: ادیبان فرهیخته، اگر گمان میبرید کاری که کریستی کرده آسان است، این شما و این صفحۀ سفید کاغذ یا ویرایشگر متن، متنی همانگونه «عاری از هنر» برایمان بیافرینید که کریستی (همینگوی یا مارک توین؟) آفریده است.
اگر تمایز دیگر را در شمار مخاطبان این دو فضای ادبی جستجو کنیم، قطعاً ادبیات سرگرمکننده برندۀ میدان خواهد بود. اگرچه مدافعان ادبیات جدی ممکن است برای مخاطب (و البته خودشان) توجیهی ازایندست فراهم کنند که شمار کمتر مخاطبان ادبیات جدی به دلیل آن است که کمتر کسانی زیباییها و تواناییهای اثر ادبی جدی را درک میکنند.
تازه این را هم نباید از یاد برد که بسیاری از آثار سرگرمکننده، در مقایسه با بسیاری از آنچه امروزه ادبیات جدی مینامیم، پلات یا استخوانبندی محکمتری از نظر داستانی دارند و چهبسا که نویسندگان ادبیات جدی به همین دلیل متهم بودهاند که در پیچیدگیهای فرمی و ساختاری و روایی، ضعف قصهگویی و استخوانبندی وارفتۀ داستانشان را پنهان کردهاند، یا شاید آنقدر دلباختۀ فرم و پیچیدگی روایی بودهاند که وقت و حوصلهای برایشان نمانده که به «داستان» وقعی بنهند. اگر موضوع این باشد که نوشتن ادبیات سرگرمکننده سختتر هم هست و طبیعی است که کار پرزحمتتر مخاطب بیشتر برای خود فراهم کند.
تمایز، تعادل، یا تکامل
با خواندن اینها، آیا میتوان نتیجه گرفت که اساساً نگارنده مدافع ادبیات سرگرمکننده است و ادبیات داستانی جدی را گونهای رو به انقراض تصور میکند؟ دور باد! اصل اول حاکم بر مناسبات بشری، به فراخور انسانبودگیِ انسان، آزادی است و بر این مبنا، هر کس مجاز است هر چه میپسندد بنویسد و هر چه میپسندد بخواند. بازیگوشیهای مدام نگارنده در فضاهای مختلف فرمی و محتوایی در عرصۀ داستان نیز نشان از بیطرفی نگارنده میان فضاهای یادشده دارد و چهبسا که خوانندهٔ آشنا، بر غلبۀ نزدیک به صددرصدی ادبیات جدی در گزینش فضاهای داستانی او گواهی دهد. بهعنوان مخاطب، صاحب این قلم معتقد به تنوع و تکثر است. زندهباد داستان و چه چیزی بهتر از داستان خوب؟ هر چه که باشد.
آنچه این نوشته در پی آن بوده، در گام اول، افکندن سایۀ تردید و ابهام است بر ادعای وجود هرگونه فرمول تشخیص و تمایزِ روشن و قاطع و کارآمد، میان ادبیات جدی و سرگرم کننده و دوم پرهیز از ارزشداوری میان گونههای ادبی. شاید زمان آن رسیده که قائلان به نخبهگرایی و نگاه استعلایی به ادبیات با واقعیت هستیشناختی (دستکم پدیدارشناختی) جایگاه این باور در میاناذهانی روبهرو شوند و دست کم از اتخاذ موضع عاقلاندرسفیه و بالا به پایین، نسبت به فضاهای متفاوت ادبی دست بردارند. عرصۀ فرهنگ، همچون جامعه، سیاست و اقتصاد، دیگر پذیرای دستور و تجویز نیست، عرصه تکامل است و آزادی.
نویسندۀ مطلب: مسعود بُربُر؛ داستان نویس و پژوهشگر ادبی | نویسندۀ کتابهای «مرزهایی که از آن گذشتی» و «اینجا خانه من است». |
بیشتر بخوانید:
مشاهدۀ همه مطالب مسعود بُربُر