داستان از زبان اول شخص بیان میشود، اولاف؛ که احتمالاً آن نام را، مادر ِعشقِ قصههای پریانش از وسط کتابهای تاریخی برایش انتخاب کرده است. اول شخصی زبانپریش، کلمهگریز که چند مهارت مانند رانندگی در موقع فرار و کتک زدن زنان و شمردن اعداد و تنفروشی را ندارد. همه این ضعفها را در همان صفحات آغازین کتاب خون بر برف ، در جریان یکی از قتلهایش، خودمانی و بیطرف با ما در میان میگذارد. این اولین غافلگیری خواننده است تا بداند با قاتلی تمامعیار سروکار ندارد.
چهار کار که از من نمیشود در آنها استفاده کرد. رانندگی بهقصد فرار. من میتوانم تند برانم، مشکلی نیست؛ اما نمیتوانم نامحسوس برانم و هر کس که بهقصد فرار رانندگی میکند، باید از عهدهٔ هردوی اینها بربیاید…(ص 13)
خواننده میداند که احتمالاً باید هر چهار کار را در طول این داستان انجام بدهد که میدهد. قهرمان داستان، اولاف، برای کسی کار میکند که پس از اولین قتل داستان و در حقیقت سومین حسابرسی شخصیت محوری، از او میخواهد دخل زنش را بیاورد. البته اگر کشتن پدرش را در سن نوزدهسالگی بهحساب نیاوریم. آن سه نفر قبلی برای فیشرمن کار میکردند. فیشرمن رقیب رئیسش، دانیل هافمن، است.
در اسلو، بازار ماهیفروشان، میان هروئین و ماهیهای چارگوش بوگندو، نزدیک عید کریسمس، داستان میان سوز برف و خون، فشنگ و شاتگان تعریف میشود. البته بهعنوان داستان پلیسی صدای یکنواخت آژیر پلیس در همه صحنههای قتل- حسابرسیاش- شنیده میشود. به این صداها باید صدای تلقوتولوق واگنهای مترو، هنگام جابجایی ریلها در تعقیب ماریا، دوستدخترش را هم اضافه کرد که اولاف را به یاد گلکدن و فنر و ماشه میاندازد.
داستان تجربی نسبو، از همینجا خطی از رمانتیک دارد. یک سر عشق اولاف ماریاست؛ و حمایت او از ماریا که بهخاطر دوستپسرش مجبور شد با آدمهای رئیس پااندازش که تمام بازار روسپیگری اسلو را در دست دارند، درگیر شود؛ و بدهی دوستپسرش را بدهد تا او را از شر پااندازان نجات دهد. یک سرش به مادرش بر میگردد که از همان کودکی مجبور بود از او در برابر کتکهای پدرش حمایت کند و دست آخر مجبور شد پدرش را بکشد و جسدش را با خونسردی تمام در دریاچهای که آفتاب هیچوقت غروب نمیکند، بیندازد و ساعتی بنشیند و در همانجا با آسودگی چای بنوشد؛ اما رقت قلبش در برابر زنها تمامی نداشت و او نمیدانست که در زندگیاش زنهای دیگری مانند مادرش و ماریا زیادند برای همین مانند آهنربایی جذب این زنها میشده و حالا زمان نجات کرینا هافمن زیباروست. درست مثل ژان والژان باید وارد صحنه شود؛ اما نه مانند رمانی که خواننده خوانده بلکه مانند رمانی که در ذهن شخصیت شکل گرفته:
باور نمیکردم ژان والژان نان دزدیده باشد و به همین دلیل باید جبران مافات میکرد…داستان دزدیدن نان مرا آزار میداد. پس بازنویسیاش کردم. بهترش کردم. در نتیجه: ژان والژان قاتل خطرناکی بود که در سراسر فرانسه تحت تعقیب بود. او عاشق فانتین، فاحشهٔ درماند، شده بود. آنقدر عاشقش بود که حاضر بود هر کاری به خاطرش بکند. هر کاری هم که به خاطرش کرده بود از عشق بود… او تسلیم زیبایی شده بود. بله. تسلیم و مطیعِ زیبایی این فاحشهٔ تباهشده و بیمار و محتضر که نه دندانی داشت و نه گیسویی. او زیبایی را در چیزی دید که هیچکس نمیتوانست تصورش را بکند. (ص 128)
اولاف که به دنبال نقشه درستی برای کشتن زن رئیس پااندازش است، متوجه میشود معشوق کرینا، همیشه بعد از ورود به آپارتمانش او را تا سر حد مرگ کتک میزده و برای همین حدس زده احتمالاً مسئلهٔ آتو یا چنین چیزی در میان باشد و زن بینوا تقصیری ندارد، برای همین در اولین فرصت او را ناکار کرده، غافل از اینکه او پسر هافمن است.
انگار وسط داستانهای شرقی باشیم، این سرنوشت است که داستان را پیش میبرد. مث سگ اولاف را بو میکشد تا دور تسلسلی را به او یادآوری کند. دور تسلسل کودکی غمانگیزش تکرار میشود. با اینکه خودش نمیداند و یا نمیخواهد باور کند یا شاید میداند:
مثل آن فیلسوفی که اسمش دیوید نمیدانم چی بود و نوشته بود اگر چیزی چند بار اتفاق بیفتد، بدین معنی نیست که دفعهٔ بعد باز هم اتفاق میافتد؟ بدون اثبات منطقی ما نمیدانیم که تاریخ خودش را تکرار میکند یا شاید چون هر چه پیرتر میشویم و به آن نزدیکتر میشویم، بیشتر میترسیم؟ یا شاید هم کلاً مسئله دیگری در کار است؟(ص 34)
داستان اوج و هیجان میگیرد. اولاف ناخواسته وارد بازی کثیف قدرت و سیاست، رقابت دو گروه در اسلو بر سر قاچاق، هروئین، مشروبات الکلی، پااندازی و… میشود و او هم به جان میخرد تنها برای نجات زن رئیسش که طاقت دیدن اشکهایش را ندارد، به فیشرمن- رقیب هافمن- پناه ببرد. با اینکه پیش از او به ماریای کر و لال و لنگ عشق میورزید و به خاطر او هر روز سوار مترویی میشد که تمام پیچوخمهایش را از بر کرده بود و حتی زیر گوشش، ابراز عشق کرده و از همه مهمتر، تنها برای او بهسختی جان کندن مینوشت و مینوشت چون کلمه پریش بود، بهناچار، کشتن رئیسش آخرین حربهاش میشود. میخواهد آخرین حسابرسیاش را بهدرستی انجام دهد و ازآنپس با زن رئیس، دنیای بدون جنگ را تجربه کند آنهم در فرانسه. ولی ماریا و سوپرمارکتی که در آن کار میکرد او را بهطرف خودش میکشید تا به او هدیهٔ کریسمس بدهد:
یک دستش را جلوی دهانش گرفت و پشت آن دست، صورتش حالتهای مختلفی به خود گرفت. بیش از چند حالت. غافلگیری، تعجب، شوق، خجالت و بعد بالا آوردن ابرو (چرا؟) پایین آوردن پلکها و لبخند تشکرآمیز و اگر نتوانی حرف بزنی، اینطور میشود؛ صورتت تمام احساست را بروز میدهد و یاد میگیری نوعی پانتومیم اجرا کنی که البته در نظر کسانی که در جریان نیستند، کمی مبالغهآمیز است.(ص 97)
اگر به رمان جنایی علاقهمند باشید خون بر برف داستان خوش ساختی است. با قاتلی که هم باید معمای داستان را حل کند، هم خودش قتل انجام دهد، هم خودش قاضی شود و هم مجازات بکشد و هم مجازات کند. همه آنچه که در یک رمان پلیسی – جنایی ممکن است چندین شخصیت آن را بر دوش بکشند، در یک شخصیت جمع میشود؛ و ما با همهٔ سگ دو زدنهایش، از آرامش درونیاش لذت ببریم که سرخوشانه همه ماجرا را در کمال آرامش برایمان تعریف میکند:
برف، خشک و روفته، دوروبر کفشهای مردی آرام گرفت که بهتازگی سینه و گلویش را نشانه رفته بودم. خون از زیر پیراهنش روی برف میچکید. زیاد از برف و در واقع خیلی چیزها سر در نمیآورم، اما جایی خواندهام بلورهای برفی که به علت سرمای زیاد تشکیل میشوند، با برف آبکی، دانههای سنگین یا آن دانههای ترد کاملاً فرق دارند. در ضمن، جایی خواندهام که شکل بلورها و خشکی دانههای برف باعث میشود هموگلوبین خون این رنگ قرمز تند را به خود بگیرد. درهرصورت، برفی که زیر آن مرد جمع شده بود، مرا یاد ردای پادشاهان میانداخت، تماماً ارغوانی و حاشیههایش از خز قاقُم، درست مثل نقاشیهای کتاب داستانها و حکایتهای نروژی که مادرم برایم میخواند. مادرم داستانهای شاه و پری دوست داشت. احتمالاً به همین خاطر اسم یک پادشاه را روی من گذاشت. (11-12)
از زمانی که میفهمیم حسابرسی رئیس بهناچار باید انجام شود تا اولاف و کرینا زنده بمانند، داستان ضرباهنگ تندتری میگیرد. روایتهای پریشانگونه و بیمار مانند شخصیت محوری که گویی نمیتواند همه وقایع را بهدرستی و با نظم خاصی کنار هم بچیند، مونولوگها و رفتوبرگشتهای تکهتکهٔ پازل گونه که باید خواننده را درگیر بازیها و مهارتهای نویسنده کند تا وارد بازی شود، داستان خوش ساختی را فراهم آورده تا مهمترین اصل داستان پلیسی، غافلگیری، رعایت شود.
به نظر من یکی از جذابیتهای داستان خون بر برف ، مهارت نویسنده در تجربی کردن و عینیت بخشیدن به وقایع و حوادث است. سعی میکند بسیار خونسرد مانند یک عمل کاملاً علمی یا تاریخی با هر قضیهای برخورد کند. بهویژه داستان تشابه زندگی حیوانات و تصاویری که در کتابهای زندگی حیوانات 1 و 4 در کودکی دیده است، درست وسط زندگی واقعیاش جان میگیرند. هرچند دیدن آن در دنیا حیوانات طبیعی و ملموس است نه در دنیای انسانها. در یکی از صحنههایی که دزدکی به کرینا هافمن و معشوقهاش نگاه میکرد چنین تصویری را به یاد آورد:
به هر صورت عکسی به ذهنم رسید که وقتی پسربچه بودم در کتابی دیده بودم. قلمروی حیوانات 1: پستانداران، از کتابخانهٔ دایچمان. عکس دشت سِرِنگتی در تانزانیا یا همچین جایی بود. سه کفتار لاغر، خشمگین و برآشفته که تازه شکارشان را زمین زده بودند یا اینکه تازه شیرها را از شکارشان رانده بودند. دوتایشان آروارههایشان را درون شکمدریدهٔ گورخر فرو کرده بودند. سومی به دوربین نگاه میکرد. سرش آغشته به خون بود و دندانهای تیزش را نشان میداد؛ اما نگاهش بیشتر در خاطرم مانده. نگاهی که آن چشمهای زرد به سمت دوربین و به بیرون از صفحهٔ کتاب نشانه رفته بودند. نوعی هشدار بود. این مال تو نیست، مال ماست. گورت را گم کن وگرنه تو را هم میکشیم.(36)
داستان پلیسی خون بر برف میتواند بین دو لبهٔ غافلگیری و پیشبینی پذیری در حرکت باشد. شراکت و حدس زدن خواننده در اثر جنایی بیشتر از داستانهای دیگر است؛ زیرا داستان پلیسی، خواننده محور است. به دلیل مشارکت فعال خواننده در کشف حادثه و یا حتی انتقال و دریافت حس خطر، هیجانی به خواننده میدهد. نسبو ثابت کرده که در هر دوی آنها مهارت دارد. تا آخرین لحظه برای خواننده غافلگیریای در نظر گرفته است. روایت دوگانه در انتهای داستان شاید بهترین غافلگیری برای خواننده باشد. درعینحال قابل پیشبینی زیرا خواننده از قبل میداند که اولاف کلمه پریش است و داستانها را چند بار در ذهنش تغییر میدهد. حالا خواننده در پایان داستان ایستاده است و نمیداند کدام روایت، پایان قطعی داستان است؟ درحالیکه داستان پلیسی نیاز به قطعیت در پایانبندی دارد. این خلاقیت نویسنده با توجه به شخصیتی که خلق کرده، بسیار ستودنی است.
نویسنده مطلب: بهاره فضلی درزی، استادیار دانشگاه فرهنگیان |
یشتر بخوانید:
مشاهدۀ همه مطالب بهاره فضلی