درباره رمان «مرشد و مارگریتا» | محمدامین پورحسینقلی

وقتی اوّلین‌بار «رمان مرشد و مارگاریتا» اثر میخائیل بولگاکف را خواندم، یک دانشجوی خوابگاهی بودم. یادم هست که در صفحۀ ادبی یکی از روزنامه‌ها، معرفی کوتاهی از این رمان را دیده بودم و وقتی به‎طور اتّفاقی در پشت ویترین یکی از کتابفروشی‌های میدان انقلاب، آن را دیدم، بی‌معطّلی خریدمش.

جملات آغازین و صفحات نخستین، مرا در جایم میخکوب کرد. خواندم و خواندم و خواندم تا تمام شد! و بعد، خودم را در فضایی جدید یافتم؛ فضایی از حیرت و شگفتی. این شگفتی نه تنها از آن دنیای سحرآمیزی بود که بولگالکف از مسکو و اورشلیم آفریده بود، بلکه بیشتر، از نقش هنرمندانه‌ی ابلیسی بود که در لوای یک شعبده‌باز خارجی، مسکو را به آشوب می‌کشید و باید اعتراف کنم که نه تنها از این شیطان مجسّم در نقش شرورانه‌اش نفرت نداشتم، که خیلی هم از او خوشم آمده بود.

امّا این چه شیطانی است که در عین عملی اهریمنی، رفتارش در مسیر شر نیست؟

بسیاری از منتقدین ادبی، معتقدند بولگاکف با تأثیر پذیرفتن از تراژدی «فاوست» اثر گوته، دست به خلق مرشد و مارگاریتا زده‎است. حتّی خود بولگاکف هم در سرآغاز رمانش، با نقل جمله‌ای از تراژدی فاوست، به این تأثیرپذیری اذعان می‌کند. در پیرنگ هر دو اثر، شیطان حضور دارد و نقشی کلیدی در برابر انسان ایفا می‌کند.

حتّی صحنه‌هایی وجود دارند که از نظر طرّاحی، بسیار شبیه به هم هستند؛ مانند ورود مفیستوفلس و دکتر فاوست به یک میخانه و شعبدۀ مفیستوفلس در خلق انواع شراب‎هایی که میخوار‌گان درخواست می‌کنند و از سوراخهای یک میز چوبی فوران می‌کند، درحالیکه کمی بعد، فوّراه‌های شراب به آتش بدل می‌شوند و این صحنه، شباهت عجیبی به شعبده‌های ولند در تئاتر واریته دارد، آنجا که لباس‎هایی را که بر تن مردم است با جامه‌های نو و گرانبها عوض می‌کند و ساعتی بعد، مردم خود را عریان می‌یابند و طبیعتاً این شباهت‎ها در اثر بولگاکف، اتّفاقی نیستند. با این‌حال شیطانی که بولگاکف خلق می‌کند، تفاوتهای زیادی با مفیستوفلس دارد. حتّی مسیحی که او در اورشلیم می‌آفریند، با عیسای ناصری در سایر آثار ادبی و کلاسیک متفاوت است.

مسیح بولگاکف، که اتّفاقاً «مسیح» هم نامیده نمی‌شود، بلکه «یسوعا» می‌نامدش، بیش از آنکه چهره‌ای ملکوتی و آسمانی داشته باشد، انسانی زمینی و این‌دنیایی است. قدرتش برخلاف تصویرهای انجیلی، ماورائی نیست و بجای آنکه از پادشاهی خدا حرف بزند، سخن از ملکوت حقیقت دارد. با این‎حال، همین یسوعای دنیایی، هنوز در مسکوی جدید، آنقدری خطرناک و اسطوره‌ای هست که قلم‌بدستان حکومتی مانند «بزدومنی» باید علیه‌اش هجویه بنویسند.

وقتی به نقش «ولند» رجوع می‌کنیم(1)، وجود همین پیچیدگی را در او هم می‌بینیم. او گرچه در ابتدا شبیه به همان شیطانی به نظر می‌رسد که در «فاوست» یا کتاب مقدس تصویر شده‎‎ است و از این‎که مردم مسکو بی‌خدا هستند ابراز شادی می‌کند، امّا خیلی زود نشان می‌دهد این شیطان، اهریمنی دیگرگونه است؛ آنجا که با تأکید و اشتیاق می‌پرسد «شیطان چطور؟ آیا به وجود او هم اعتقاد ندارید؟» (2) ولند برخلاف مفیستوفلس که خود را روحی انکارگر می‌نامد (3) برای انکار نیامده‎ است. این شخصیت به‎ظاهر اهریمنی که خود را ناظر بر وجود یسوعا و حوادث دوران او معرفی می‌کند، یکی از دلایل وجود دنیایی در ماوراء مسکوی مارکسیست و دنیازده است.

شیطان در عهد عتیق، تصویری ویرانگر دارد. او دشمن است؛ البتّه نه دشمن خدا، که دشمن انسان و در این دشمنی انگار نقشی را بازی می‌کند که خدا به او واگذار کرده‎است؛ فرشتۀ نابودگر در میان انسانها. در انجیل امّا شیطان یکسره شرّ و دشمن خداست. با این‌حال مفیستوفلس در فاوست بیشتر از آن‎که عذاب‌آور و ویرانگر باشد، وسوسه می‌کند. گویی مفیستوی گوته، بیشتر نقشی توراتی و قرآنی دارد تا انجیلی.

این مطلب به‎ویژه در صحنۀ شروع تراژدی که مفیستوفلس در میان سخنان فرشتگان و بارگاه ملکوت وارد می‌شود و برای وسوسۀ فاوست اذن می‌طلبد، بیشتر نمایان است(3). ولند نیز در مرشد و مارگاریتا، تا حدودی چنین نقشی را ایفا می‌کند؛ او هم برای بسیاری از شخصیتهای داستان، نقش وسوسه‌گر را دارد؛ امّا در عین حال، برای برخی هم دلسوزی می‌کند؛ از جمله برای مرشد و معشوقه‌اش مارگاریتا (1).

مفیستوفلس وسوسه‌گری‎ست که می‌خواهد فاوست را فاسد کند؛ امّا ولند گرچه جنبۀ وسوسه‌گری را دارد، بیش از آن که وسوسه‌گر باشد، شاهدی‎ست که قربانیانش را از دنیای دروغینی که خودشان آفریده‌اند بیرون می‌کشد، ماسک را از چهره‌شان برمی‌دارد و آنها را با حقیقت عریان روبرو می‌کند. او چهرۀ کریه ایدئولوژی مارکسیستی را برملا می‌کند و انسانهای مسکوی مادّی‌گرا را با دنیای جدید مواجه می‌سازد. ولند برخلاف مفیستوفلس -توراتی که برای نابودی آمده‎است (چون از نظرش هرآنچه وجود دارد شایستۀ ویرانی است)- نابودگر یا دشمن زندگی نیست و بیش از آنکه شیطانی عمل کند، نقش یک مجازات‌گر را دارد.

کسی که از دنیایی غیرمادّی آمده‎است تا هم خود دلیلی باشد بر وجود جهانی ماورای مادّه، و هم مجازاتی برای همۀ مسکونشینان دوران جدید، قلم‎ به‎دستهای حکومتی، منتقدان شیّاد، منکوب‌گران آزادی و البتّه در کلامی خلاصه، همۀ آنها که بولگاکف و امثال او را (که تجلّی در مرشد دارند) آزار و ایذاء کرده‌اند. مفیستوفلس اگر هدفش پایین کشیدن دکتر فاوست از عبودیّت و معنویّت است، ولند درست نقشی عکس بازی می‌کند؛ چون اصولاً در جامعۀ مسکوی مارکسیست، اتّفاقاً این مفیستوفلس است که پیروز شده و دیگر چیزی برای یک شیطان باقی نمانده تا برایش بجنگد!

و اینجاست که ولند وارد می‌شود. او گرچه ارباب تاریکی و خشونت است (نقطۀ مقابل یسوعا که از نور و قلمرو نیکی سخن می‌گوید) امّا به‎نحوی همکار یسوعا برای درهم شکستن مسکوی مادّه‌زده و مسخ‌شده است(4). ولند آشوب به‎پا می‌کند، پیشگویی می‌کند و پرده‌ها را کنار می‌زند تا انسان‎هایی که منکر وجود نیروهای برتر زندگی هستند، رهیافتی جدید از زندگی را تجربه کنند و نمونۀ این انسان‎ها را در شخصیّت «ایوان بزدومنی» شاعر می‌بینیم.

اگر یسوعا مظهر نور و روشنایی است، ولند سایۀ این نور محسوب می‌شود و چه کسی است که نداند نور و سایه در کنار هم معنا پیدا می‌کنند؟ با این حال، ولند گرچه تواناست، نیروهایش محدود به همین دنیاست، یعنی زمینی که قلمرو سایه‌هاست و به همین دلیل، در نهایت ولند هم به‎نحوی در خدمت قلمرو نور و خدا قرار می‌گیرد و این مسأله در صحنۀ پایانی رمان هم مورد تأکید قرار گرفته است، آنجا که متی باج‎گیر به مسکو می‌آید تا پیام یسوعا را (که دربارۀ مرشد و معشوقۀ اوست) به ولند ابلاغ کند.

اینجاست که شیطان از یک کنشگر به کنش‌پذیر بدل می‌شود که متأثّر از یسوعا و قلمرو نور بوده است(5). در پایان، خانۀ گریبایدوف، که پاتوق نویسند‌گان حکومتی است (همانها که مورد نفرت بولگاکف بودند)، توسّط دستیاران ولند به آتش کشیده می‌شود، همچنان که هیکل سلیمان (مأمن منکران یسوعا) پس از مرگ یسوعا، شکافته می‌شود و سپس مسکو را تاریکی قیرگونی فرا می‌گیرد که پیشتر اورشلیم را بلعیده بود.

منبع:شهرستان ادب

بیشتر بخوانید:

مشاهدۀ همه مطالب هیئت تحریریه
0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

5 × چهار =