از مینیاتورها تا داستان پردازی ها
زوربای یونانی را با عباراتی خواندهایم که شاید بیشباهت به چیزی که از خیام در ذهن پرورادهایم، نباشد باغی و تاکی و شرابی، کوزهای و عاشقی و معشوقهای، کنار جویی و پای خمی و سر بر زانویی، عودی و چنگی و آهی و بوسهای. این صحنۀ آشنای مینیاتوری را بارها در تابلوها و تصویرهای شرقی و ایرانی، بهویژه پردههای نقاشی برگرفته از رباعیات خیام دیدهایم. هر چند مینیاتور پستر از خیام است، ولی گویا با نام خیام این تصویرها در باغ ذهنمان جوانه میزند. وقتی زوربای یونانی میخوانیم، انگار در باغ شرقی قدم میزنیم.
همهچیز زوربا به ایرانیها نزدیک است؛ برعکس راوی و شخصیت اصلی داستان، که مدام به دنبال بوداست و عقاید او را دنبال میکند و یا گاهی به کنفوسیوس میپیوندد و جملاتش را برای ما روایت میکند و گاهی به غرب میرود و از کانت میگوید، اما زوربا همیشه زورباست. گاهی عیار است؛ بارها خودش را سندباد بحری نامیده. مانند شهرزاد هزار و یک شب، قصههای زیادی در آستین دارد که راوی، کودکانه، تشنه شنیدن آنهاست. مانند سمک عیار گاهی میرقصد، گاه گلو میبُرد؛ گاهی آتش میزند و گاه مهندس است.
زوربای یونانی بسیار شبیه طبقه عیاران است، اما عیار قرن بیستمی (در بحبوحۀ جنگهای جهانی). مفهومِ وطن، برایش جایگاه ممتازی داشته است، پس از گذر از رنجها، تنشها و سرگذشتها، دیدن مرگها و آتشها، دیگر وطن برایش تُرک و روم و روس و یونان نیست. تنها معیار آدمها خوبی و بدی آنهاست. معتقد است بهزودی همان خوب و بد را هم رها میکند و تنها میتواند بگوید آن آدم است و آن پرنده. هیچ معیار دیگری برای نزدیک شدن و به آدمها و زیستن در کنارشان نیاز ندارد.
تفکر خیامی در زوربای یونانی
زوربا، دوست راوی است. با او به جزیره دورافتادهای سفر کرده تا سرکارگر معدن زغال شود. معدن، کمی دورتر از دهکدۀ کِرت، کنار دریاست و در بالای تپههای آن دیری است و در کنار دیر جنگلی است و آن جنگل مستقیم به دریا و معدن میرسد. این نقشۀ کلبهای است که راوی و زوربا، حدود یکسالی با هم در آن با تلخی و شیرینی زیستهاند. در پاییزی باران ریز، در مهمانخانهای متروک، مانند راویِ رمان نهنگ بحر و دوست آدمخوارش، بهسرعت با هم دوست شدند، به مقصد دهکده کِرت حرکت کردند. گویا همیشه با هم دوست بودند.
زوربای یونانی نماینده فکرِ در لحظه زندگیکردن است؛ برای همین میگویم زوربا شبیه ایرانیهای قرون وسطی است. ایرانی قرن پنجم که آزادگی را به همهچیز ترجیح میداد. در همۀ زمینهها؛ حتی عرفان و اخلاق. البته زیرساخت اندیشۀ خیامی، اندیشه رواقی است که آن خود اندیشۀ یونانی است و از آنجا به ایران آمده. ولی از قرن هجدهم با ترجمۀ رباعیات خیام، به همهجای دنیا رفته و به نام او جاودانه شده است.
زوربا عاشق رقصیدن و نوشیدن و زنان است. همان تصویرهای مینیاتوری که اشاره کردم. زوربا کمی با خدا دشمن است و البته میانهای هم با شیطان ندارد. هم خدا و هم شیطان خودش است. همهچیز در بدن او زوربا میشود و اینگونه هر روز مانند مسیح، زوربا احیا میکند. فلسفۀ او باعث نخوت و گردنکشیاش نمیشود بلکه برعکس خودجوش و خودباور است و برای زن ارزش والایی قائل است، نمیتواند رنجها و غمهای او را تحمل کند.
مهمترین خصلت او نگاه ژرف نخستین اوست. زوربا همه چیز را زیر سؤال میبرد. آن دانۀ برف، آن شکوفههای بادام گویی اولین بار است میبیند. هر روز متولد میشود. برای همین در عمیقترین لحظههای غم و حسرت، شاد است و میتواند زود از رنج ها عبور کند. او فیلسوفی است که جز کودکی، کاری نکرده است. خوب میبیند و خوب میشنود. |
حالا بیا و به آنها بگو زنها باید با مردها حقوق مساوی داشته باشند و خوردن تخمهای خوک درحالیکه هنوز حیوان زنده است و جلوشان نعره میکشد قساوت محض است و شکر خدایی را کردن که همهچیز دارد و ما از گرسنگی در حال موتیم دیوانگی است. .. (وقتی چشمشان را باز کنی) چه خواهند دید؟ بدبختی خودشان را…. مگر اینکه وقتی چشمشان را باز کردند، بتوانی دنیای بهتر از این تاریکی که فعلاً دارند تویش جفتک میاندازند نشانشان بدهی. میتوانی این کار را بکنی؟ (ص 87)
در خانۀ دهاتی همهچیز نماینده مرد خانواده است (80)
البته تنها دقت در زندگی و اجتماعیات و اخلاق نیست که نگاهش را ژرف میسازد. حتی با طبیعت هم همین نگاه را دارد. دیدن بادامها، دریا، شکوفهها همه برای او اولین بار اتفاق میافتد. یکبار از راوی پرسید این چیست؟ گفت: قاطر است. قاطر …
با حالت بهتزدهای گفت: آن چیست؟ آن معجزه را میگویم. آنجا ارباب! نام آن رنگ آبی متحرک چیست؟ دریا؟ دریا؟ و آن چیست که پیشبند سبز گلداری بسته است؟ زمین؟ کدام نقاش این کار را کرده؟ باور کن ارباب، ارباب اولین بار است که این منظره را میبینم.(304)
او به آن نگاه ژرف نخستین رسیده است که حسرت فیلسوف است. نگاههای او به طبیعت از سر تکرار نیست. حتی به زشتیها هم از سر تکرار نگاه نمیکند. تا جایی که نویسنده در آخر داستان اعتراف میکند:
در این ساحل با شادمانیها و لذتهای بیشماری آشنا شده بودم. زندگی من با زوربا دامنۀ قلبم را وسعت داده بود و برخی گفتههایش به روحم آرامش بخشیده بود. این مرد با غریزۀ عقلانی، با چشمانی تیزبین و با اطمینان، بی آنکه خطا کند، بیراهه را گرفته بود و بدون آنکه از تابوتوان بیفتد به قلۀ مبارزه رسیده بود، حتّی پا را فراتر نهاده بود.(384)
سبک روایت فلسفی در زوربای یونانی
هر اثری برای اینکه مفاهیم فلسفی را در خود جای دهد، به پارهای مفاهیم آشنا بهگونهای دیگر مینگرد. مفاهیمی مانند (مرگ، زندگی و حیات)، (آدم، خدا و شیطان)، (زمان، ازل، ابد، لحظه و دم)، (وطن و دین)، (جنگ، صلح و آزادی)، (هستی و مابعدالطبیعه)، (خوبی و بدی)، (روح، جسم، ماده و هیولا).
همانطور که میبینید بسیاری از این مفاهیم دوگانه و متقابلاند. بعد نویسنده با معیارهای تنگ و گشاد عقل انسانِ مادی، بدوی، اسطورهای، دینی، اخلاقگرا، مذهبی و هر قشری به آن مینگرد و جوابهایی در شرایط و موقعیتهای خاص و متفاوت میدهد. یونان فلسفی و فلسفهزده، مهد تفکر و صدور اندیشه، همگی باهم در زوربای یونانی قابل دستیابی است؛ اما به زبان داستان و با بدویات زوربا. این نکتۀ ظریف هم قابل گفتن است که مانند محفلهای فلسفی دو نفر با هم پیمان اخوتی میبندند و سمت شاگردی و مریدی مییابند. ولی این بار زوربای یونانی درسنخوانده و مکتبنرفته به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد.
اما نویسنده برای اینکه ما را با این مفاهیم آشنا کند، از شهرها و آبادیها ما را بر میدارد و میبرد وسط جزیرهای. در آن جزیره هم از روستا و دهکده فاصله میگیرد و در کنارۀ دریایی و در دل معدنی با ما گپ میزند. گفتگویی دربارۀ همۀ مواردی که در بالا گفتم. کازانتزاکیس تلاش میکند گاهی با مطالعۀ عقاید دیگران، ما را با دردهای خود شریک کند، گاهی در قالب نامههایی که از دوستانش میرسد و در باب مفهوم آزادی و وطن است، گاهی در گفتگوها و قصههای زوربا و پارهای مواقع با حوادثی که در روستا میگذرد و یا در دیری که در دوردستهاست.
بدویات خشن روستایی در این داستان، مدام راوی را به تأمل و مکاشفه وا میدارد. از همان لحظۀ ورودشان به دهکده با درخت انجیر بانوی جوان ما آشنا میشویم.
گفت:«به این درخت میگویند درخت انجیر بانوی جوان ما. » قدری قدمها را سست کردیم. در کرت هر سنگ و هر درختی داستانی غمانگیز به همراه دارد….در زمان پدربزرگم یکی از ملاکین دلباختۀ یک پسر چوپان شد. ولی گوش پدر بدهکار نبود. … هر دو غیبشان زد…. بوی گندم بلند شد. دنبال آن را گرفتند و رفتند و هر دو را در بغل هم زیر این درخت پیدا کردند. بدنشان متلاشی میشد. متوجه شدید؟ از روی بوی عفونتشان بود که آنها را پیدا کردند.»(ص 42)
بدویت در برابر تمدن قرار میگیرد. تا زمانی که در بدویت هستیم، قانون معنی ندارد. قبیله، خود قانون است. تا آنجا که سر زن بیوه را میبرند و گناهش را به گردن میگیرند. بدویت خشک، خشک مغزی و خشک مذهبی معنی قانون میدهد. ولی همه در اجرای قانون، همدست هستند. همنظر و هم عقیدهاند. و اتحاد در نادانی و پذیرش آنچه همین جمع میگوید، امری است محتوم. خود، سرنوشت خویش را میسازند ولی منتظر سرنوشت از سوی خدایند. |
در یکی از صحنهها قرار است زن بیوه را بکشند که دست بر قضا در روز جشن احیای مسیح است، کسی خبر میدهد که زن بیوه به کلیسا رفته، همه به سمتش هجوم میبرند. زن بیوه برخاست و تمام نیروی خود را یکجا جمع کرد تا به جلو بدود، ولی فرصت این کار را نیافت. ماوراندونی پیر مانند شاهینی بر او فرود آمد، بر زمینش کوفت، زلف سیاه و بلند او را سه بار به دور مچ دست پیچید و با یک ضربه کارد سرش را از تن جدا کرد وان را بر روی پلههای کلیسا پرتاب کرد و فریاد کشید «من مسئولیت این گناه را بر عهده میگیرم» و به خود صلیب کشید.(صص 328-29)
گویی در دهلیزهای زمان، بهماقبل تاریخ رسیدیم و قربانیای به پیشگاه الهۀ معبدی باید فرستاده شود که اینبار جرمش زیبایی خیرهکننده و تفاوتش با بقیه است. بدویات تنها حضور رقتانگیز قانون جنگل نیست. در بدویات بیقانون مدنی، عاطفۀ انسانی هم رنگ میبازد. روایتِ بی قضاوت نویسنده در برخی صحنهها به این دلسردی دامن میزند.
رد عقلانیت و نگاه واقعگرا جای آنکه داستان را به سمتوسوی احساسی پیش ببرد، آن را قابل تأمل میکند. نمونۀ دیگر در مسئلۀ مرگ مادام هورتان دیده میشود. از یکسو، نگاهِ واقعگرای راوی و از سوی دیگر بیعاطفگی مردم که انتظار مرگش را میکشیدند تا به اموالش حمله کنند، صحنهای رقتانگیز و درعینحال آشنا به ارمغان میآورد.
او را با شراب غسل دادند. پیرزنی که این کارها را انجام میداد، صندوق را باز کرد و لباسهای تمیزی بیرون کشید و لباسهای او را عوض کرد و یک شیشه ادوکلن بر جنازۀ او پاشید. مگسها از باغهای اطراف بالزنان به داخل آمدند و در سوراخهای بینی، گوشههای چشم و کنج لبانش تخمگذاری کردند.(347)
یکی از تأثیرگذارترین صحنهها، تشریح مرگ مادام هورتانس است که پس از کشتنِ زن بیوه اتفاق افتاد. بعد اینکه همۀ اموال مادام هورتانس، بهوسیلۀ گداها و شیونکشان به غارت رفت، بهلول دهکده، که پسری است دیوانه به نام میمیکو، کفشهای زنانۀ او را به گردنش انداخته و به دنبال تابوت از در بیرون میرود؛ همچنین شش زن که هرکدام یک صندلی یا ماهیتابه دستشان بود، بیرون آمدند و بالاخره میمیکو با کفشهای بدون پاشنه به دور گردن، شاد و مسرور فریاد میزد: آدمکشها، آدمکشها، آدمکشها!»
انتهای داستان، تنها نامههای زورباست که مانند عکسهای یک آلبوم در دستان ما ورق میخورد. مدتی بهعنوان کشیش و مدتی معدنچی، چریک و درنهایت در جایی با زنی بیستوچندساله ازدواج میکند. ما تا لحظۀ مرگ او را دنبال میکنیم ولی از مرگش متأثر نمیشویم.
به گمانم نویسنده میخواست ما به همینجا برسیم. این زوربا بود با همۀ پست و بلند زندگیاش. آمد مگسی و ناپیدا شد. غمگین نمیشویم و شاد هم؛ زیرا تا جان در بدنش بوده و حق حیات داشته، زیسته. زوربا احیا کرده و زوربا مرده است.
زوربای یونانی ، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه تیمور صفری، تهران، انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم
نویسندۀ مطلب: بهاره فضلی درزی . هیئتعلمی دانشگاه فرهنگیان ـ دکتری زبان و ادب فارسی ـ پژوهشگر حوزۀ کودک و نوجوان، داستان و شعر |
بیشتر بخوانید
مشاهدۀ همه مطالب بهاره فضلی