«نه صافیناز…داد نرن…منم جمشید خان…سبکترین مرد دنیا…از بس سبک که باد میتونه هر جا دلش بخواد مثل نخی منو ببره بالا و بیاره…میخوام از این بالا عشق خودمو بهت بگم»
اینها جملاتی است که جمشید خان در یکشب طوفانی درحالیکه در آسمان در حال پرواز است و اسماعیل و سالار برادرزادهاش با طناب او را گرفتهاند برای ابراز عشق به صافیناز میگوید.
جمشید خان یک روز مارکسیست میشود، آنهم به خاطر عقیدهاش به جامعهای که در آن انسانها آزادانه بتوانند با جنس مخالف رابطهای عاشقانه داشته باشند نه به خاطر علاقهش به آزادی و عدالت اجتماعی. حزب بعث او را بهخاطر کمونیست بودنش زندانی میکند و زیر شکنجه آنقدر وزن از دست میدهد و نحیف میشود که باد میتواند او را از زمین بلند کند و یکی از روزهای طوفانی فرار او از زندان و در نتیجه کتاب را شکل میدهد. جمشید خان هر بار که به هر دلیلی از آسمان سقوط میکند گذشتهاش را فراموش میکند، تنها چیزی که به یاد دارد، پروازش با باد است و کرد بودنش. خبر میرسد که حزب بعث زندانیان را عفو میکند.
او برای گرفتن عفو حزب بعث خود را به ادارهی مرکزی سازمان امنیت معرفی میکند اما او را آزاد نمیکنند چون به سن سربازی رسیده است و کشور در وضعیتی است که قرار است جنگ با ایران را شروع کند، با این شعار«اگر سالم یا بیماریم در هنگام جنگ همه باید جنگاور باشیم و به رهبر خدمت کنیم» کسی از جنگ و سربازی معاف نمیشود و داستان جمشید خان متفاوتتر است ارتش از ویژگی پرواز او برای شناسایی مواضع ایرلن هم استفاده میکند، او سپس اسیر ایرانیها میشود و در ایران هم به این وضع مبتلا میشود.
این باد بردن و برگرداندن او را روزی مارکسیست میکند، روزی سرباز، روزی زنباره و روزی او را در طلب خدا و دیندار، او ادعا میکند در یکی از پروازها خدا را دیده است، درست پس از ماجرای عاشقی عجیب و ازدواج عجیبترش با صافیناز. او ریشش را بلند میکند، سجاده پهن میکند، نماز میخواند و پس از ملاقات با شیخ شهر تصویری از بهشت و جهنم کمدی الهی و تخیلات ملا قاسم را بهعنوان مشاهدههای خود از بهشت و جهنم برای مردم تعریف و آنها را به دین دعوت میکند، مردم به او علاقهمند میشوند و مساجد پر از طرفدارانش میشود. او بهشت را اینچنین توصیف میکند که خیابانهایش زیبا هستند، هیچوقتش برقش قطع نمیشود، آبش قطع نمیشود و همهچیز در آن ارزان است. زنان عریان هستند بیاینکه قرص ضدبارداری بخورند بچهدار نمیشوند و از سیاست هم خبری نیست، روزی فهرستی بلندبالا از جیب خود درمیآورد و میگوید باریتعالی خرید این چیزها را برای مردان حرام کرده است، لباس زیر زنانه، قرص ضدبارداری، مواد آرایشی، دوربین فیلمبرداری، دستگاه ویدئو سیدی، همچنین برای زنان حرام کرده که بدون اطلاع شوهر و اقوام با قاچاقچی آدم داد ویتد کند، پیش خیاط مرد بروند، آرایشگاه باز کنند، خیار بخرند و بهتنهایی سوار تاکسی شوند، این جمشید خان دشمنان زیادی برای خود به وجود میآورد که نهایتاً در روزی که او آمادهی سخنرانی در آسمان است مورد سو قصد قرار میگیرد.
جمشید خان پسازاین سوءقصد به بیمارستان منتقل میشود وقتی به هوش میآید به سالار میگوید: «آدم وقتی از بالا به این مملکت نگاه میکنه، ناخودآگاه یه مشت تصویر توی روحش تلنبار میشه که در اون لحظه همچی معنی خاصی نداره…اما بعدها همین تصویرها آدم رو به سمتی میکشونه که خودش هم انتظارش رو نداشته» همین جمله نقطهی عطف داستان برای جمشید خان، سالار و اسماعیل است، جایی که سالار و جمشید خان قصد سفر میکنند و در آنجا به قاچاق انسان و فروختن آرزو به آدمها روی میآورند و اسماعیل آنها را همراهی نمیکند، میماند، میخواند و انگلیسیاش را تقویت میکند، اما جمشید خان و سالار به خاطر گیر افتادن نزد پلیس، اولی خود را به باد میسپارد و دومی گرفتار زندان میشود.
ده سال از جمشید خان خبری نیست، اسماعیل زندگی خودش را دارد اما سالار در آن ده سال نمیتواند هیچ کاری بکند، چون در پس درونش منتظر بازگشت جمشید خان است، نتوانسته زن بگیرد، چون با خودش میگوید اگر او زن بگیرد و جمشید خان بازگردد چه کسی طنابش را میگیرد، جمشید خان بازمیگردد و جایگاه اسماعیل و سالارخان نزد او فرق میکند، او فکر میکند سالار خان هیچ نمیداند و اسماعیل مملو از اطلاعات است، جمشید خان شبها تا دیروقت با سراچهها و وبلاگها و چترومهای اینترنت مشغول است، او میگوید:«تنها چیزی که از پرواز جادوییتره، این دنیاست». جمشید خان در سایتهای گوناگون چندین اسم مستعار دارد، در صفحات نت تعدادی عکس متفاوت از خودش دارد، در یک سایت با اسم خاصی به نویسندهای میتازد و در سایتی دیگر و با اسمی دیگر به تعریف و تمجید از همان نویسنده میپردازد. شبی در لباس یک شخصیت مذهبی و شبی در نقش یک چپگرای تندرو و شبی همچون یک ملیگرای کرد دو آتشه حرف میزد. شبی بهعنوان هوادار خشونت و شبی بهعنوان دوستدار تساهل و تسامح حرف میزند، اگر جمشید خان قبلاً در آسمان پرواز میکرد و فکرش عوض میشد حالا در نت پرواز میکند.
وقتیکه جمشید خان برمیگردد باید مثل همهی برگشتهایش دورهی نقاهت و فراموشی را بگذارند، پسازاین دوره خواندن کتاب «هنر زندگینامهنویسی» را شروع میکند بهقصد نوشتن زندگینامهاش، زندگینامهای که هیچ از آن به یاد ندارد، نزدیک به دو ماه مینویسد و اینجا یکی از زیباترین بخشهای کتاب است، او مانند دنکیشوت پس از خواندن کتابهای بسیار بهجای سفرنامهی خورش، داستان سفر اولیس را به شکلی درهمریخته بازنویسی میکند، داستانی که گویا جایی خوانده یا شنیده است. سالار خان، برادرزادهاش هم این روزها را با خواندن روزنامه و مجله سپری میکند و متعجب از هزاران نویسندهای است که مثل مورچه یکباره در مملکت پیدا شدهاند و میتوانند دربارهی هر موضوعی بنویسند، از دامن کوتاه هنرپیشهی سینما تا فساد احزاب و نمایندگان مجلس.
دراینبین سالار متوجه میشود که جمشید خان و اسماعیل با راهاندازی خبرگزاری و جمعآوری خبر به روشهای کثیف و گرفتن باج و حقالسکوت یا افشای انسانها زندگی میگذرانند، مشکل جمشید وقتی شکل میگیرد که چند تن از افسران ارشد پلیس را به فاش کردن رابطهی آنها با یک باند قاچاق روسپیان در کشور تهدید میکند. پس از درگیری و فرار از دست مأموران او را در آسمان به رگبار میبندند و اسماعیل را میکشند.
او در زمین یکی از مسئولین کشور سقوط میکند، البته بهزعم جمشید خان هر جای دیگری هم میافتاد توفیری نمیکرد، «توی این مملکت، آدم از هر نقطهی آسمون بیفته که بیفته زمین، میافته توی ملک و املاک یه مسئولی»، ازآنجاییکه هر چه داخل املاک این مسئول باشد مال اوست، جمشید خان میشود دلقکی که او را در قفس آهنینی نگه میدارند با زنجیری آهنین اجازهی پرواز برای نشان دادنش به مسئولین دیگر کشور میدهند، قفس آهنین» تعبیری است که ماکس وبر درباره پیامدهای منفی مدرنیته به کاربرده است. «استعارهی قفس آهنین» یکی از برجستهترین انگارههای وبر برای توصیف انسان در جهان مدرن است. مسیر جدید زندگی جمشید خان او را تا مرکز بازی و سیرک پیش میبرد، اما در انتهای کتاب سرگذشتی متفاوت در انتظار او و سالار خان است که پیشنهاد میکنم برای درک این زیبایی کتاب را بخوانید.
اما سؤال اصلی این است بهراستی جمشید خان کیست؟
جمشید خان همان انسان مدرنی است که دچار یک فرایند کانفورمیستی است، فرایندی که هر پرواز و سقوط باعث میشود گذشتهاش را فراموش کند یا سعی در فراموشی آن داشته باشد، انسانی که در خیل مواقع هویتش چیزی جز ملیتش و قومیتش نیست، بختیار علی در یک فضای روایی مثالزدنی نهایتاً ما را در مقابل آینهای قرار میدهد که از ترس بادهای دنیای واقعیت که ممکن است ما را با خود ببرد به فضای مجازی پناه بردهایم و دن کیشوت وار به شکل مجنونی به بازتعریف سرگذشت دیگری که ربطی به ما ندارد گذشتهی خود را چیز دیگری خواهیم پنداشت، اما نقطهی عطف داستان تمثیل قفس آهنین وبری است پس از درگیر شدن جمشید خان در خبرگزاری، جایی که جمشید به روش غلط به مقابله با سیستم بر میخیزد و حاصل این روش چیزی جز قفس آهنین نیست.
این کتاب نوشتهی بختیار علی، ترجمهی مریوان حلبچهای است که در نشر نیماژ منتشر شده است.
نویسنده مطلب: سالار خوخشو |
بیشتر بخوانید:
مشاهدۀ همه مطالب هیئت تحریریه