سیلویا پلات، یک هفته قبل از خودکشیاش در سن سی سالگی، یکدسته نامه رکوپوستکنده به دوست نزدیک و روانشناس سابقش، روث بوشر، فرستاد. این یادداشتها در سالهای بعد از مرگ او، منبع مطالعه موردی در آثارش شدهاند. در سال1970 روث بوشر، چهارده نامه را با جزئیات کامل از متارکه سیلویا پلات از شوهرش تد هیوز، شاعر انگلیسی، به «هرییت روزنستاین» محقق فمینیستی که روی زندگینامه سیلویا پلات کار میکرد، فرستاد. شرایط مالی پلات مانع شد «روزنوتستاین» آنها را منتشر کند و تمامی یادداشتها و نامههای پلات برای عموم مردم ناشناخته ماندند. در سال 2017، یک دلال کتاب آمریکایی آنها را برای فروش گذاشت، تصاویر نامهها و متنهایی که کاملاً خوانا بودند آنلاین پست شدند و شایعاتی درباره محتویاتشان گسترش یافت. بعد از مدتی کالج اسمیت محل تحصیل پلات و وراث او علیه مجموعهای از این مقالات اقامه دعوا کردند. پرونده حلوفصل شد، نامهها به کالج اسمیت فرستاده شدند و فریدا دختر پلات و جانشین ادبیاش، آنها را برای انتشار احتمالی بازنگری کرد.
مشخص است که در نامهها، سیلویا پلات هوشمندانه از نوشتههایش برای حفظ ظاهر استفاده میکند. او در سن بیستسالگی برای مادرش نامهای با عنوان«من دختری هستم که برایش اتفاقها میافتد» نوشت. «من معمولاً تمام یک صبح را برای نوشتن مجموعهای از انواع مختلف نامهها از پشیمانی گرفته تا عاشقانه، یا تسلیبخش و شادمانه صرف میکردم»
در حقیقت با نوشتن میتوانست بین خلقیات متضادش تعادل برقرار کند و از اینکه به این وسیله به درک او از خودش و انطباقپذیریش در هر موقعیتی کمک میکرد، افتخار کند. صدها نوشتهای که پلات از نوجوانی تا درست یک هفته قبل از مرگش، برای مادرش فرستاد، اصلیترین مضامینی هستند که بهطور پیوسته در نامههایش آمدهاند. این نامهها در دو جلد، اولی در سال 2017و دومی این نوامبر 2018 منتشر شدهاند. اما نامههای بوشر کاملاً متفاوتاند. آنها گویاترین بخش از نثریست که پلات مینوشته. در این نامهها سیلویا پلات ادعا میکند که همسرش هیوز چند روز قبل از سقط جنین او را کتک زده:
«میخواهد مرا بکشد و به من واضح گفت که آرزوی مرگ مرا دارد»،
در پیشگفتار این جلد فریدا دخترش که زمان خودکشی پلات سهساله نشده بود، اظهار میکند که:
« برخلاف تصور برخی افراد پدرم دست بزن نداشت»
فحوای کلامش تهاجمی ولی مهم بود. او درین پیشگفتار اذعان میکند که سیلویا پلات تعداد زیادی از مقالههای همسرش را پاره کرده بود و حتی خودش تأیید داشت که طغیانش باعث جنون شوهرش شده بود. فریدا مینویسد:
«مادرم به چیزی حمله کرده بود که برای هردوی آنها بسیار ارزشمند بود و تنها نسخه تایپشدهای از کارشان بود».
نامهای که تنها از یک بعد داستان برای ما روایت میکند.
از طرفی نامههای سیلویا پلات به بوشر که در آنها او را با لحنی خشک آقای دکتر خطاب قرار میدهد، در تمام مدت ویژگی قرار ملاقاتهای روانشناسیاش را دوپهلو نشان میدهد. در این نامهها صراحت در برابر تصور، حقیقت در برابر حدس و گمان قرار میگیرند؛ اما با همهٔ اینها شفافیت و صراحت نامهها چشمگیر است؛ اینها تنها نامههایی در کتاب است که سیلویا پلات در آن از ماهیت متغیر شیوه نگارشش و بیپردهتر بودن توصیفاتت، صحبتی نکرده است. جاییکه پلات ویژگی سادهپوشیاش را مطرح نکرده. مضمون نامهها نشان میدهد هیوز شاید او را تهدید کرده بود. نامههای او بیشتر از هر سندی زندگی نمایشیاش را از پشت یک ظاهر شادوشنگول و پراشتیاق برملا میکند.
نبوغ سیلویا پلات در کتاب شعرش “ارییل”که در ماههای منجر به خودکشیاش نوشته بود، شکوفا شد. این کاملاً با آنچه که در مورد هیوز و رفتار اهانتآمیزش مورد سوءظن بود، منطبق است. وقتی آنها همدیگر را بهعنوان دو نویسنده بلندپرواز در انگلیس ملاقات کردند، پلات کالج اسمیت در فولبرایت را تازه به پایان رسانده و هیوز نیز ملاک بزرگ یورکشایر بود. از همان اولین شب دیدارش، به طرز دردناکی خشونت او به خشونت جنسی نزدیک شد. توصیفات پلات از آن ملاقات در شب مهمانی دانشگاه کمبریج در سال ۱۹۵۶، از مشهورترین قطعهها در میان یادداشتهای اوست:
«من و او در تالار ایستاده بودیم. سپس او خیلی سریع و تند لب من را بوسید و روبان موهایم را پاره کرد. … وقتیکه گردن من را بوسید، سیلی محکمی به گونهاش زدم، و وقتیکه او از اتاق خارج شد، خون از صورتش جاری بود.»
خیلی زود به دوست کالجی خود نوشت که هیوز تنها مردی است که هرگز نمیتوان او را آقا خطاب کرد.
«او بدجور احوال من را به هم زد».
این عجیب نیست که توصیفات بیپرده پلات از برچسبهای اهانتآمیزی که به هیوز زده، خودش را نیز در این اتهام گرفتار کرده است. نامهای که به دوست روانشناسش نوشته، توسط دخترش که بهزحمت مادرش را به یاد میآورد و در پی تبرئه کردن پدرش است، بررسی شده است. به نظر فریدا این خشونت ممکن است واکنشی قابل درک به پاره کردن یادداشتهای پدرش است، گرچه مسخره است که ما نمیتوانیم در مورد تمام یادداشتهای پلات صحبت کنیم. مثلاً در جایی که به طرز اغراقآمیزی مطمئن گفته است:
«هیوز به طرز وحشیانهای یکی از کتابهای من را نابود کرد- در همان حال گفت که این لطف را به دختر و پسرش میکند تا از خواندن آن عذاب نکشند. »
روانشناس پلات ادعا میکند که جلد دوم یادداشتها هم به طرز عجیبی ناپدید شدهاند.
بیشتر از هر سندی، از نامههای او مشخص میشود که پلات زندگی ظاهراً پرشورش را با کمترین اشتیاق پی میگرفت. نبوغ او در پس این ظاهر پنهان بود. به شکلی ویژه در کتاب شعری «اِرییِل»، که در ماههای منتهی به خودکشیاش سروده بود، صریح، مأیوسانه و شکواگرانه بود. پلات همیشه دو یا چند شخصیتی بود. همانطور که ژانت ملکوم در «زنان خاموش» در سال ۱۹۹۴ میگوید: «او محصولی از وحشت و دورویی بود»
ازاینرو این گفتگوها احتمالاً دلیل گفتوگوهای پیچیده روانشناسی آن دهه است. [این ادعا] بعد از مرگش از طریق علاقه هوادارانش یا بیشتر از آن، از طریق رقیب رقبایش، رد شده است: نفرت زیاد از هیوز که در هفتادسالگی او مشخص شده بوده، گاهی با توجه به طبع خشن، حساسیت غیرمنتظره و خشونت غیراخلاقی، درک اثرش را تحتالشعاع قرار میدهد.
در حمایت از پلات، طرفدارانش بارها مقبرهاش را تخریب کرده و نام فامیلی هیوز را از روی سنگ گرانیت قبر او تراشیدند. زیرا هیوز در سرنوشت او دخیل بوده -و بهنوبه خود، در یادبود او – دفاع از او گاهی به معنی خراب کردن اوست.
سرودن «ارییل» تحت تأثیر خلقیات و ناکامیهای اوست. اگرچه پلات یادداشتهای مفصلی از خود بر جا گذاشت، در سال ۱۹۶۵، هیوز محتوای آنها را برای چاپ جوری تغییر داد تا در نظر بسیاری خوانندگان خود را تبرئه کند. نسخه بازیابی شده که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد، آرزوهای آشکار پلات را بازگو میکرد. برخی از خوانندگان، درحالیکه همچنان نسخه هیوز را ترجیح میدادند، عدالت موجود در نسخه بازیابی شده را مورد تحسین قرار دادند، همانکه در ادبیات آمریکا ناگهانی و مثل شهاب ظاهر شد. این ارجحیت با دقت زیادی نشان داده شد: عواقب آن برای آژانس زنان دردسرساز شد. |
پنجاهمین سالگرد مرگ پلات در سال ۲۰۰۳ بود. تقریباً تمام شخصیتهای اصلی داستان زندگی او مردهاند.
اِرییِلیا مادر پلات، نسخهٔ منتخب خود از مکاتبات پلات را تحت عنوان «نامههای خانه» در سال ۱۹۷۵ منتشر کرد. وی در سال ۱۹۹۴ درگذشت. بعد از مرگ پلات، هیوز دو فرزند خود را بزرگ کرد، دوباره ازدواج کرد، ملکالشعرای بریتانیا شد و مهمتر از همه اینکه، سکوت خود را درباره پلات حفظ کرد. درست قبل از اینکه در سال ۱۹۹۸ بر اثر سرطان بمیرد، مرثیهای برای پلات تحت عنوان «نامههای تولد» منتشر کرد که بسته به زاویهٔ دید خواننده میتوانست لطیف و ماهرانه باشد. اُلوین خواهر تِد که به برادرش وابسته و با پلات درگیر بود، در سال ۲۰۱۶ درگذشت. نیکولاس هیوز، که گویی از گهواره ژیمناستیککار بود و در «اِرییل» با اندوه زیاد توصیف شده بود در آلاسکا دانشمند شیلات شد و در سال ۲۰۰۹ خود را به دار آویخت. فریدا، شاعر و نقاش در ولز زندگی میکند.
اگرچه ذینفعان اصلی در این ماجرا بهتدریج کنار رفتند، اما برای بیشتر خوانندگان پلات این نسبت آزاردهنده قابل تحمل بود. زمانی که من در دبیرستان در مورد پلات مطالعه میکردم (و همچنان ادامه دارد)، به خاطر دارم که چطور در کل این داستان جذاب، احساس یک مزاحم یا فضول را داشتم. حالا اغلب شعرهایش را تدریس میکنم، اما بهندرت بلند میخوانم؛ بسیار احمقانه و بیمعنی است وقتی بشنوی یک مرد این بیت را میخواند: «با موهای سُرخم برمیخیزم/ و مردها را مثل هوا میبلعم».
هنوز در بسیاری از مأموریتهای درونشهری، در ولسلی، ماساچوست، اطراف خانه کودکی پلات در منطقه مستعمرهنشین سفیدرنگ و کوچک که بدون هیچ نشان و پلاکی است، یک دوری میزنم. بیشتر به نظر میرسد شبیه به یک روز تابستانی در سال ۱۹۵۳ باشد، مثل سال آخر کالج پلات، وقتیکه برای اولین بار سعی کرد خودش را بکشد. همانطور که در «بانو لازاروس»، «بسته و لرزان/ همچون صدف دریایی» نوشت، با شکمی پر از قرص روی زمین میخزید. بسیاری از بهترین نوشتهها در مورد پلات، مانند ملکوم که در ابتدا ذکر شد، بهگونهای صحبت میکنند که در آنها او هم محبت خواننده را به خود جلب کرده و هم او را از خواندن منع میکند. این بهار، اموال شخصی پلات و هیوز از جمله کتابها، دستگاه تایپ، صندلیهای چوبی و همچنین دامن اسکاتلندی تارتان و پیراهن زردرنگش در لندن به حراج گذاشته شد. برخی از اقلام به نویسندگانی مطرح داده شد. پیتر ک. استینبرگ، مجموعهدار و یکی از ویراستاران نامههای او، از او چوب ماهیگیری دریافت کرد. پخشکننده چیزهای او پیشنهاد داد که داستانهای پلات برای مدت زیادی تحت کنترل یک سازمان دولتی قرار گیرد و در نهایت بدون حاشیه و مشکل ارائه شوند.
پلات در سال ۱۹۳۲ در بوستون به دنیا آمد. اُتو پلات مهاجری آلمانی و کارشناس زنبورداری و اِرییلیا اسچُبِر معلم جوان ۲۱ ساله و دانشجوی سال سوم او بود. اتو وقتی سیلویا هشتساله بود از دنیا رفت. بعدازآن خیلی زود او، مادر و برادرش وارِن، از وینثروپ ماساچست، جایی که ارییلا در آنجا بزرگ شده بود، به وِلسلی در حومه شهر نقلمکان کردند.
اولین جلد از نامههای پلات بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۶ نوشته شد که با تنها نامهٔ مفصل او به پدرش شروع شد، و تا پیشآهنگی دختران در دبیرستان ولسلی و اسمیت، جایی او بهعنوان دانشآموز بورسیهدار و نمونه در آن بود، ادامه یافت. در آن جلد، ما سرنخهایی از تنها رمان پلات «کوزه زنگی» پیدا میکنیم که واقعهٔ اولین خودکشی او را نشان میدهد. بین سالهای ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۳ هفت سالی که برای جلد دوم صرف شد، ناگهان حال پلات از شادی رو به افسردگی گذاشت، اما رویهاش را حفظ کرد و این چیزی بود که خودش آن را نامههای «پرخبر» -شاد و سرزنده- نامید.
پلاتی که ما در این نامهها با او مواجه میشویم، به نظر میرسد از شخصیتی که در سالهای اول با قرص خواب مادرش سعی در کشتن خود داشته، متفاوت است؛ و شاید حتی بیشتر از شخصیتی که چند سال بعد، در آشپزخانه منزلش در لندن خود را با گاز خفه کرد.
فارغ از این مسائل، ما پلات را در حرکت مدام میبینیم. در آپارتمانها و خانههای مختلف، در کمبریج، انگلستان، جایی که هیوز را ملاقات کرد، سپس در نورثامپتون، ماساچست، خانهای که در سال ۱۹۵۷ اجاره کرده بود تا بتواند تدریس کند، و بوستون، جایی که آن را«چشمانداز گوشه دنج نویسندگان کوچک به پشتبامها و رودخانههاست» نامیدهاند.
پلات اشعار و داستانهایش را مینوشت، زندگی و کار هیوز را سامان میداد، خرید میکرد، پختوپز میکرد، با خدمتکاران و همسایهها سروکله میزد، و همه را در نامههای پرشورش به مادر و برادرش و گزارش روزانه به خانواده هیوز، مینوشت. مثلاً در مورد وامی که اوایل زندگی درخواست کرده بود، بهسادگی نوشته«ما به طرز شگفتانگیزی در هیچ شکل از دستهبندی زوجهای جوان آمریکایی بهاندازه کافی جفتوجور نیستیم. من یک شغل دارم، تد بیکار است؛ ما هیچ اتومبیلی نداریم، اسباب و اثاثیه و تلویزیون را قسطی خریدهایم، حساب بانکی هم نداریم، به نظر میرسد که به معنی واقعی کلمه نیازهایمان را از قلم انداختهایم.»
نوشتههای او اغلب مثل یک تندباد موفق میشود، نظم ذهنی خواننده را به هم بزند. در نامههایی که به مادرش مینوشت، معمولاً اشعار جدیدش را ضمیمه میکرد. از دردهای دورهایاش گلایه میکرد که مجبور بود با سوپ مرغ درمانش کند، از تصمیم به نوشتن داستانی دیگر در روزهای آینده و یادداشتهایی که از «تهمانده الهاماتم» برای نوشتن شش مقدمه برای مسابقه نویسندگی «صدای جرینگ» برای دالپایناپل بود. او در جایی نوشته:
«ما میتوانیم ازین پول برای خریدن یک اتومبیل استفاده کنیم».
او همچنین وارد مسابقات کچاپ هِینز، خردل فرانسوی، آب گوجه لیبی و اسلِندِرلا شد، شاید چون نیازش به پول را نمیتوانست پنهان کند.
آنچه آن دوران زندگی او را دلپذیر میساخت، شاید امید به آیندهٔ خود بود. در پایان سال ۱۹۵۹، پلات موفقیتهایی در چندین شعر به دست آورد. اشعارش از سوی نیویورکر تأیید شد. بهزودی پیشرفت کرد. درین حال هیوز برای اولین مجموعهاش «شاهین در باران» تحسین شد و گاگِنهِیم دریافت کرد. این زوج به لندن نقلمکان کردند و در پریمرُز هیل ساکن شدند. خانهشان به حدی نزدیک باغوحش بود که صدای غرشهای شیر شنیده میشد. در آن زمان پلات فریدا را باردار بود. هیوز قول داد ظرف دو سال آینده بازخواهند گشت. مارچ آن سال، پلات نوشت:
«بعدازاین سه ماه طولانی زندگی اجباری در جایی که دوست ندارم، کارکردن و تنهایی، حالا احساس میکنم دوست دارم پیادهروی کنم، برای خودم کتاب بخوانم و موزیک گوش دهم.»
حاصل این دوران رخنه کردن رخوت به احساسات او، کارهای خانه و وظایف بارداریاش شد. بر اساس نظر آنا استیونسون زندگینامهنویس پلات، او از این سه ماه کسالتآور رنج میبرد و تقریباً هیچ شعری ننوشت. آ. آلوارِز منتقد که با هیوز در آپارتمان این زوج مصاحبه کرد میگوید، مادامیکه شوهرش صحبت میکرد، پلات خود را عقب میکشید، به نظر میرسید خود را دستکم میگیرد، در حد زن جوان شاعری که در تبلیغات آشپزی است. نظر جنسیتگرایانه این منتقد توسط بسیاری از افراد در حوزهٔ کار هیوز نیز مطرح شد:
« او «یک آمریکایی چالاک» بود ولی این روحیاتش حاکی از یک زندگی درونی جذاب یا ثروتمند نبود.»
دو سال بعد از سکونت در پریمرُز هیل، ضربالعجل هیوز برای سفر به آتلانتیک رسید و فرزند دوم آنها نیکولاس، به دنیا آمد.
پرداختن به جزئیات در نامه های سیلویا پلات
هر دو جلد نامههای پلات توسط استینبرگ و کارن وی. کوکیل، متصدی کتابهای شعر در اسمیت، ویرایش شد. آنها با کمک هم مقدمهٔ خوبی بر جلد دوم نوشتند و فهرستی با جزئیات زیاد و مواردی که شامل هر چیزی از کوهنوردی گرفته تا ماهعسل و زنبورداری و حتی گلدوزی بود، تهیه کردند. این فهرست به خواننده این امکان را میدهد تا خیالات و افکار پلات را همانطور که اشعار را شکل داده، دنبال کنند. هرآنچه بر اعترافات مهیج او به بوشر اثر گذاشت، تغییر زندگی روزانهاش است که نامههای پلات را غمانگیز میکند. نویسندگان کمی مثل پلات تا این حد متوجه جزئیات روزانه خود بودهاند و بهندرت درکی احساسی برای حفظ هنر داشتهاند.
جزئیاتی عادی، ابتدا در یک ژورنال یا یک طرح کلی، سپس در یک نامه، و حتی گاهی بیشتر از یک ظاهر عادی نمایان میشود. ذهن او شدیداً کجومعوج شده بود، تأکیدات او در جاهای عجیبی اعمال میشد. خواننده دیگر از علاقه به ادبیات و وقایع تاریخیاش کمتر میشنید: «شام با تی. اس. الیوت و استفن اسپندر در لندن، یا کلاس بعدازظهر سهشنبه با رابرت لووِل در بی. یو، یا بعدازآن صرف نوشیدنی با آنا سکستون و جورج استارباک در بارِ ریتز در بک بِی. »
و عجیب آن بود که او میتوانست این موقعیتها را در شعرهایش بیاورد، و خب من فکر میکنم آن وقایع خیلی آرام در ضمیر او جا خوش کرده بودند. مثل یک موش کوهی، که او میدانسته میتواند از آن در نوشتههایش استفاده کند.
این اندازه جزئینگری او در توصیف مثلاً موشی که وقتی با هیوز بیرون بود، دیده بود، قابل توجه است. در مورد ظاهر آنها در نامهای به والدین هیوز گفته است:
«خپل و کوتاه با چهرهای لطیف و شیرین، و آنیکی که لابد مادرش است یک حیوان عجیب خاکستری، با بنیه قوی و راه رفتن اردکوار، از او در گوشه دنج خود حمایت میکند.»
او همان موش کوهی پنجه بسته در خلیج است که خوانندگان پلات از شعر «تنها در حبس» آن را میشناسند. در آن شعر او تجربهاش از حیوانات را با نوشتههای رمانتیکی که از حکایتها و یا متلهای آلمانی خوانده بود مقایسه میکند: «جایی که عشق باشد، موش کوهی هم عاشق میشود.»
بررسی آموزههای پلات در مورد موش کوهی، صدف خوراکی، دوچرخهسواری، کولاک و دیگر چیزهای کوچکی که به درد تعلیم در کلاس میخورد، همچنان به ایدههای متضاد او از آنچه که یک نویسنده، همسر، دختر و مادر باید باشد، مربوط است. در اشعاری مثل «متقاضی» و «بانو لازاروس»، پلات خلأ میان این نقشهای آرمانی و شرایط واقعی آنها را درمییابد. این اشعار در نامههای او دوباره گنجانده میشود و دیگران در میان جریان احساسات زنده، ابتذال، و تعلیق گرفتار میشوند و آن را تغذیه میکنند. در حال حاضر ما میدانیم که وقتی پلات با یک تکه کاغذ تنها میماند، چه دوست دارد انجام دهد. اما اینجا دریافتیم منبع آرامشی که او در مواجهه با جهان از آن بهره میبرد، چه بوده است، و میبینیم که چطور ناگهان رو به ضعف گذاشت.
به نظر هیوز، پلات نهتنها یک همسر و همراه، بلکه سوژهای بهشدت متغیر است. نامههای زیادی به او نوشته که همه آنها در جلد اول مکاتباتش وجود دارد. در سالهای بعد، آنها برای جلب نظرِ هم تلاش میکردند و قبل از اینکه ناگهانی با هم غریبه شوند، تقریباً هیچوقت از هم جدا نشدند. او اغلب زمانی که کنار هیوز بود درباره او مینوشت. در نامههایش هیوز یک ناجی و حامی است، یک «کمانگیر کور»، یک نجار، یک ماهیگیر و جذابترین مردی که او تابهحال دیده است. با همدیگر از ماهی قرمز، پرنده زخمی، و گربهای به نام سافو نگهداری میکردند. پلات حتی کارهای جالب همسرش هنگام غذاخوردن را ثبت میکند: خراب کردن صدف خوراکی، سوپ پیاز، خورشت، میتلف، خوراک خرچنگ، تمام اقلامی که با وسواس انتخاب شده، حتی پرداختهای آینده. در چایخانه قدیمی بوستون در انتهای اسکله زهوار در رفته، هیوز دو تا قزلآلای خوشمزه برای خودش سفارش داد. پلات از صفت «خوشمزه» استفاده میکند چون در دهان هم غذا گذاشتند. اما بعد در یادداشتهایش، قهرمان ستودنی اوایل ازدواج را به سخره میگیرد و هیوز را بهعنوان جوان قدیمی بیدستوپا توصیف میکند که «بینی خود را میخاراند، موهای نشسته و بههمریخته دارد و بدخلق و متعصب است.» او نمیداند که آیا هیوز کتاب بعدیاش را به آلت تناسلی خودش تقدیم میکند یا نه؟
احساس شومی به درون پلات میآمد و میرفت. به نظر او همهجا بدشگونیای غریب یا وقایع غیرمنتظرهای در حال وقوع بود. او آنها را حس میکرد. برای نوشتن آنها مصمم بود. مثلاً جایی از سار کوچکی نوشته که او و هیوز نجات داده بودند و به او استیک خام یا همان کِرم و شیر میدادند، در نهایت سار بیمار شد، حالت خفگی بهش دست داد، و به طرز غمانگیزی ناتوان شد. بنابراین مجبو شدند او را بکشند. سیلویا پلات نوشته:« ما او را در یک جعبه کوچک کشتیم، تجربه دردناکی بود.»
(او این قسمت را در داستانی فراموششده به نام «پرنده در خانه» آورده است.)
وقتیکه آنها به آپارتمانشان در نورثامپتون نقل مکان کردند، شاهد یک تصادف خونین با شیشههای شکسته در خیابانی شلوغ بودند.
سیلویا پلات مینویسد: «ما احتمالاً تا قبل از اتمام سال شاهد اتفاقهای بدتر خواهیم بود. بوی شومی به دماغم میخورد»
تجربه خواندن این نامهها، حتی در نهایت خوشبختیشان، نمیتواند از آنچه ما میدانیم جدا باشد. پلات در یادداشتهایش در سال ۱۹۵۸، حسادت خود را نسبت بهروزی که هیوز را با دانشجوی دختری درحال قدمزنی در حیاط دانشگاه دیده بود، پنهان کرد. او نوشت که از «خودخواهی مردانه» هیوز متنفر است، اما از پریدن به بیرون پنجره صرفنظر میکند… و یا شاید بعد تصمیم گرفت جای پریدن، گاراژ خانه را پر از منوکسیدکربن کند. سال بعد، او در نامهای که به والدین هیوز نوشت، سعی کرد تا فشارِ بودن با پسرشان را پنهان کند:
«اوضاع تد خیلی خوب پیش میرود. او از همیشه جذابتر شده است. من بهتازگی یک پولیور پشمی قرمز و سیاه و چند تا کراوات هاپساک برایش گرفتم که خیلی بهش میاد. امّا او انگار یکجور کینه ناخواسته از وسایل آمریکایی داشته باشد، لباسهایش را شلخته مثل توپ کپه میکند و هر بعدازظهر با آنها کف خانه هرلینگ بازی میکند. خب، گهگاهی حالش گرفته است، برای همین وانمود میکند که گوش گربه شکسته یا هوا آلوده است … البته، او خوب میخورد، اگرچه گلایه میکند که من با آن رژیم پروتئین قصد کشتنش را دارم… و همچنین به نظر او من چیزها را پنهان یا خراب میکنم: مثلاً، کاغذهای باطله، کتابهای خاص، کت قدیمی، نامههای مالیاتی بریتانیایی. تا جایی که بتونم تحمل میکنم.
مثل سار کوچولو، هیوز نیاز به رسیدگی و مراقبت داره. اگر به او تکیه دهم، نیاز دارد تا محکم بگیرمش. »
او درین نامه خیلی واضح نوشته بود ممکن است از این کار کلافه شود.
در زمستان سال ۱۹۶۰، بعدازاینکه این زوج به انگلیس برگشتند، سیلویا پلات برای بوشر نامه نوشت. بعد از اولین اقدام خود برای خودکشی، توسط یک روانشناس در بیمارستان مکلین تحت درمان قرار گرفته بود. و در همان حال که با هیوز در بوستون زندگی میکرد، دیدار با بوشر را از سرگرفت. همانطور که در یادداشتش نوشت، او مصمم بود تا «برای وقت و ذهنش پول هزینه کند.» بخشی از مکاتبات آنها در مورد ادامه درمان، و بخش دیگر تکامل رابطه دوستانه نامتعارفشان بود. در چندین نامه اول به توصیف وقایع زندگی دیگران پرداخته بود، اگرچه آنها به طرز قابل توجه و مختصر و مفید و تملقآمیز بود. کشمکش درونی پلات برای پنهان کردن دلگرمی تازهاش، حتی در افسردهترین حالت، طول کشید، اما در اینجا او از صفاتی احساسی استفاده میکند و استعارات را تحت کنترل دارد.
در جولای ۱۹۶۲، حالوهوا عوض شد. در خانهٔ قدیمیشان در دیون با سقف کاهگلی پر از پرنده که چهارساعتی با لندن فاصله داشت، پلات متوجه خیانت هیوز شد. او مینویسد:
«تد سر صبح از جا میپرید و صندوقپست خودش را پنهانی باز میکرد. او از قصد و نیت خود برای «نوشتن و ساخت فیلم» صحبت میکند، به نظر میرسد با ورود شخصی تازه، برای اصلاح زندگی خود و زندگی جنسیشان در تلاش است. مانند یک تکنسین از من میپرسد، آیا من اینو دوست دارم، یا اونو دوست دارم؟»
در همین حین بود که پلات تماس تلفنی عجیب را دریافت کرد. از قرار معلوم آن تماسها از آسیا ویویل و از طرف شاعر کانادایی دیوید ویویل و همسرش بوده که با هیوز شروع به کار کرده بودند. برای پلات، خیال ترک کردن زندگیاش، آنی و کلی بود. او برای بوشر نوشت، «چیزی ندارم تا دوباره من را احیا کند.» «من با مدرکی از یک تماس تلفنی اینجا ماندهام، مدرکی از یک کژروی تصادفی عجیب، مدرکی از زیرپا گذاشتن احساسات من.»
نوشتههای سیلویا پلات در هفتمین ماه ارسال، خیلی واضح از دوران پریشانیاش پرده برمیدارد. او و هیوز از هم جدا شده بودند. پلات دچار تب شدید بود، و در خیال و اوهامش مدام هذیان قطع عضو، حملهٔ زنبورها، و بررسی یخهای روی ماه، رنج میکشید. او از اینکه یک تجارتپیشه، کشاورز، نویسنده و مادری ازخودگذشته بود، به خود میبالید. هیوز معمولاً هر هفته مثل سانتا کلاوس مقدس [پاپانوئل] به او سر میزد. سیلویا پلات به خوابیدن با قرص عادت کرده بود، سیگار کشیدن را شروع کرد، عادتی که همیشه از آن نفرت داشت. او «ارییل» را در سایهروشن طلوع قبل از بیدار شدن بچهها سرود، و قصد داشت به مجله ارائه دهد و برای بی.بی.سی ثبت کند. این اشعار منحصر به یک ذهن فاسد نبود که عدهای گاهی اینطور در مورد آن فکر میکردند. آن اشعار از میان رنجها و شادیهای بینهایت بیرون زده بود. تعلیق در زندگی واقعی از درون آن میجوشید، و شرایط پیرامون آن سرودهها بود که ثبت شده بود. در «ارییل» هنگام طلوع از طلوع نوشته شده بود. طلوعی که به مرگ نزدیکش میکرد. نوشتنش زمانی تمام میشد که صدای قاصد صبح را میشنید:
«گریهٔ بچه // در دیوار ذوب میشود.»
در دسامبر سال ۱۹۶۲، بعد از ناکام ماندن تلاش برای آشتی با هیوز، سیلویا پلات کورتگرین را ترک و به آپارتمانی در لندن رفت، جایی که دوران کودکی خود را در آن گذرانده بود. او مینویسد، «خب، من اینجا هستم! جایم درین خانه امن است!» «اتاقخوابم، برای مطالعهام خواهد بود- رو به طلوع خورشید.»
در چهارم فوریه، او برای بوشر آخرین نامه مفصل خود را فرستاد:
«چیزی که مرا به وحشت میاندازد برگشت جنونم است، فلج شدنم، ترسهایم و تصور برگشت بدتر بزدلیهایم، برگشت به بیمارستان روانی و جراحی مغز.»
یک هفته بعد، در صبح روز یازدهم فوریه، پلات در اتاق بچهها را با دستمال سفره و نوارچسب مهروموم کرد، شیر گاز را باز کرد و سرش را داخل آن قرار داد.
در نبود یادداشتهای کامل او از این دوره، نامههایی که برای روث بوشر نوشته بود، در دسترسترین توصیفاتی است که از دوران افسردگی سیلویا سیلویا پلات به دست میآوریم. و هنوز چیز دیگری در آنها وجود دارد که برای من بهاندازه این برش از درد و رنج او ارزش دارد. سیلویا پلات مینویسد:
«قبل از هر چیز، لطفاً مقداری پول به من دهید،احساس میکنم گول خوردهام و یک شارلاتان وقتم را گرفته و برای هیچی از من مشاوره میگیرد. »
نویسنده: دُن جیسون |
بیشتر بخوانید: