تادانو ، بیانی تاریخی از رنجِ آهنین زنان
مجتبی تجلی | «تادانو» داستانی به معنای حقیقی «نمادین» و رمزگذاری شده است. داستانی که گویا تجربههای زیسته بیرونی و ذهنی قصهاش بیخ گلوی نویسنده را گرفته است، آنچنانکه خود او نیز گاهی بهسختی از بند کدهایِ محوری داستان آزاد میشود. نماد و تمثیلهای بهکاررفته با اشاراتی همراه میشود که خواننده را مستقیم به اصل دغدغه ارجاع میدهد. جمله یا جملههایی چون ایران را میگویم یا مملکت را میگفت از قالب نماد و نمادپردازی به تکرار جمله و اشاره رسیده، تا هرازگاهی مخاطب و نویسنده را به ماجرای اندوهناک درگیر در آن باز بیاورد.
داستان در خوانش اول، بیان یک امر سیاسی به نظر میآید؛ اما ازآنجاکه ورود به امر سیاسی با حتی گفتن یک جمله هم میتواند آغاز و متبادر شود، من رنگ و لعاب و دغدغۀ اجتماعی آن را همپا با سیاستآلودگی آن میبینم.
تادانو مرور هوشمندانۀ تاریخ معاصر است. نام تادانو منظری مردانه دارد. از جرثقیل (که مدل تادانویِ آن نقشآفرین داستان است) جز زبری و خشونت مردانه استنباطی نمیشود؛ اما داستان همچون ایران و مملکتش تا پایان زنانه و مادینه است. راوی اول شخص داستان، مردی معلول با دست و پایی مصنوعی است که هیچوقت از آنان رنج نمیبرد، بلکه چون نشانهای با خود به دوش میکشد. او در شخصیتهای متعدد زنانهاش حل گردیده و چه به لحاظ روایت و چه از دید روانشناسانه منفعلِ فعل زنانی است که بر فنا رفتهاند و یا در آبانبار، پریوار تا همیشه میخوابند. راوی در دستان آنان چه از سر احترام، چه از ردای عشق و چه از تمایل مدام در حال سرکوب جسمی اسیر است. نویسنده خود و قلم را وقف آنان میکند. به ایران، مادینگی ایران شریفی را میبخشد و در سوگ آنان و همسرنوشتانشان مینویسد.
رمان را که به لحاظ ویراستاری خالی از اشکال نیست، نمیتوان بهراحتی یک رئال یا حتی یک رئال جادویی دانست. (جاهای زیادی از داستان به آن پهلو میزند.) قالبهای داستانی متفاوت به آن شخصیت یک رمان مدرن میبخشد. وجه شاعرانۀ روایتگری در قسمتهایی آنقدر برجسته است که خواننده خیال میکند، راوی افسار عاطفه را رها کرده تا بیفکر پسوپیش، در دامان گفتن و نوشتن بخرامد. توصیفهای دقیق از کنشهای انسانی و دیداری (به نمونه، جایی که پدر راوی از چانه زنان پی به راز درون آنها میبرد) از نقاط برجسته تادانوست. در خوانش داستان میفهمیم که خالق آن برای نوشتنش از ابتدا طرحریزی پختهای انجام داده و سعی کرده در داستان آهستهآهسته آن را به خورد مخاطب دهد. هرچند گاهی برای توجیه و سرراست کردن خط سیر، زیادهنویسیهایی میشود که قابل حذفاند.
وجوهی از نگاه پرایمیتویستی و فلسفی به هستی را میتوان در نوشتار محمدرضا سالارینسب دید که جالب توجه است. همه ما در کمر خدا همدیگر را دیده بودیم. حتی عیسی مسیح را. رمزگشایی از جنبههای روانشناسی داستان اهمیت زیادی در نقد داستان دارد. نگهبان در تمام طول داستان در نقشهای مختلف ظاهر میشود. نگهبان را نمیتوان نماد دانست. بلکه باید دید که از کدام سائق روانی به صفحه ذهن و کاغذ جاری شدهاند. یا غول چراغ جادو در نگاه خالق داستان چه جایگاهی دارد که از اگزوز تادانو گرفته تا بسیار جای دیگر بیرون میخزد یا بنای بیرون خزیدن دارد. چشم مار و لباسهای قرمز و طناب از چیزی بین نماد و سمبل تا اشاره، در طول روایت در نوسان هستند. گویی مخاطب باید پیوندی بین آنها برقرار کند که البته با هدفی که داستان پی گرفته است، کار مشکلی نیست. وجوه اروتیک به کار گرفته شده در تادانو دلنشین است. سالاری، اروس را مزمزه میکند، به لب آشنا میکند، اما هیچجا داستان را به ابتذال آن نمیکشاند. با همه دقت نظر زیباشناسانۀ این وجه از روایت داستان، حرمت انسانیت و هدف و رسالت داستان قربانی جذاب شدن نگردیده است. این جای تأمل و تقدیر دارد؛ اما سؤالی تا انتهای داستان باقی میماند که نویسنده باید بتواند به آن پاسخی قانعکننده بدهد: اگر قرار بود داستان خارج از ممیزی منتشر شود، چرا مسأله لختتر و عریانتر بیان نشود؟ در جاهایی که این پیچیده و موجزگویی مخاطب را آشفته میکند، خالق اثر میتوانست بعد از آگاهی از رهاییِ ممیزی، داستان را بیپردهتر و برای مخاطب عام خود گویا کند.
کلام آخر آنکه تادانو با همه سیاهی، دوستداشتنی است و همچون تاریخ سرزمین باید خوانده شود تا رمز و رازهایی که در گلوی خالقش نهفته مانده در گوش خواننده گفته شود. با امید بهروزی برای دوست خوبمان محمدرضا سالارینسب عزیز.
میان دو تعبیر! (تأملی بر رمان تادانو /محمدرضاسالاری)
احمد عدنانی پور
بیرون از ما، فضا در هم مینوردد چیزها را. میرباید آنها را. میخواهی به وجود درخت دستیابی؟ با فضای درون لبریزش کن، فضایی که درون توست با اضطرار در خویش بگیرش؛ مرزی نمیشناسد …
آنچه در خوانش رمان تادانو جلبتوجه میکند، راوی و نوع بیانش است و البته محیطی که در آن وقایع رخ میدهد. راوی تادانو در طول رمان همواره تلاش دارد با مسائل برخوردی شخصی داشته باشد. همانطور که میدانیم فضا و روایت در برخوردهایی متناسب با حال و وضع شخص ساخته میشوند. هرچند ممکن است مخاطبینی هم با خواندن تادانو و نوع بیان راوی، دچار سرگردانی و یا سردرگمی شوند. به آنها باید حق داد و بهعنوان مخاطبینی رئالخوان برایشان اینمورد را در نظر گرفت که وقایع، وجه سامانگری دارد؛ زیرا که ذهن اثباتگرا (پوزیتو) در پی تشریح روابط است و تنها اینطور میتواند با جهان اثر و وقایع رابطه برقرار کنند. ولی وجود چنین گرایشی نباید باعث شود در نقد یا تحلیل اثر با رویکردی محدود به دیدگاهی خاص، آثار مختلف را بررسی کرد. با اتخاذ چنین رویکردی، تادانو رمانی است که نگاهی فراواقعی (سورئال) به وقایع دارد و در فضایی اینچنین قصد دارد، مخاطب را با جهان انتزاعی راوی آشنا سازد.
گذشته از این، در خوانش آثاری که نگرشی انتزاعی به مسائل دارند، بررسی روابط میان فرد و محیط اغلب باعث ایجاد درک اولیه و البته دروازۀ ورود به مسائل دیگر است و از حیث نقد، چنین اثری مبتنی بر شناخت رابطۀ فرد بهمثابه راوی با محیط بهعنوان فضاست. در این مطلب نیز چنین نگرشی مدنظر است. تادانو، اثری است که در آن روایت و فضا، ماهیتی شاخص دارد. در ساختار این رمان، وحدت و پیچیدگی وقایع قرار است احوالات شخص را ترسیم کند. تا در نهایت، از منظر اول شخص و در قامت فردی جستجوگر شکل گیرد. من راویی که در بیزمانی وقایع، بهدنبال پیدا کردن بخش ازدسترفتۀ وجود خویش، تلاش دارد دغدغههای درونی و پریشان خود را با مسائل فرهنگی و اجتماعی پیوند بزند. تلاشی که در جهتی جستجوگرانه و تا حدی شبیه به تصنیف، میخواهد پیوندی میان جریان روایت با وقایع تاریخی/ اجتماعی برقرار سازد. اینطور که تکههای پریشان و گونههای پراکندۀ روایت، در انتهای هر بخش، با کلیدواژهای مثل مملکت یا ایران میل دارد تا پیوندی مستقیم با مسائل اجتماعی و فرهنگی برقرار سازد.
در فضای این رمان، مسائل پراکنده و یکپارچه مطرح میشود تا به نظر برسد که نویسنده، با استفاده از عناصر خیالی و فراواقعی، قصد دارد بر ارزش درک وقایع بیفزاید و اصلاً بههمین خاطر است که با ورود به فضایی سورئال ارتباطی خاص، میان راوی و فضا ایجاد شده است. ماحصل چنین ارتباطی چگونگی برخورد راوی با وقایع و نوع پیوندش با مسائلی فراتر از پریشانگوییهای شخصی است. «مملکت را میگویم.» نتیجۀ چنین ارتباطی بهوجود آمدن محیطی خلسهوار و ماورایی برزخی است. تشکیل چنین فضایی به راوی امکان میدهد آدمهای داستانش را در سرنوشتهایشان بازنمایی کند و سرشت وجودیشان را در چنین محیطی به تثبیت برساند. تا وقایع، پلی میان خودآگاه تاریخ و ناخودآگاه راوی باشند و اینکه او بهتر بتواند فضای مخصوص خویش را بهوجود آورد. فضایی برزخی که در بیزمان طی میشود؛ اما وجه تاریخی و منحصربهفرد وقایع، همچنان مد نظر نویسنده است تا بتواند با استفاده از وقایع تاریخی، بر اهمیت مفهوم اضطرار نزد راوی بر این نکته تأکید کند که اضطرار غریزی راوی در بیانی نامتجانس، قصد دارد مخاطب خود را به انکار برساند. انکاری که عرصۀ ظهور میان مخاطب و اثر است. فاصلهای میان احساس و عقل، میان نسخه و اصل واقعیت و همۀ اینها آن چیزی است که توجه فراوانی به منش و شخصیت راوی دارد. منش هر شخص محصول این است که چگونه میکوشد وقایع را در منحصربهفردترین حالت بازگو کند و اینکه چگونه قرار است، چنین حالت شخصی به ارتباطی قابل درک برسد.
منش راوی ارتباطی مستقیم با سبک نویسنده دارد. در واقع سبکی که نویسنده از خود بروز میدهد بیش از آنکه متکی به وقایع باشد، به منش و نگرش راوی اتکا دارد. به شیوۀ نزدیک شدن و یا رویگردانیاش نسبت به مسائل و البته چگونگی وقوعشان. هرچند که در طول خوانش رمان، علیالخصوص در پنجاه صفحۀ پایانی، ردی کمرنگ و کم اثر از منش و نگرش ابتدایی راوی به چشم میخورد. موردی که در نوع جملهبندیها، پنجاه صفحه پایانی، منطق روایت و ساختار رمان را به فرسودگی و یکنواختی میرساند. راوی تادانو، باوجودآنکه فردی سردرگم در فضایی آشفته است، ولی همواره در اضطراری غریزی، میلی درونی به سمت تمایز دارد. او کسی است که خود را به شرایط سپرده ولی پذیرندهای بیچونوچرا نیست. به وضعیت اعتراض ندارد اما راضی هم نیست. این نوع رفتار، راوی را به عنصری خنثی و درعینحال مطالبهگر تبدیل کرده. عنصری که با وجود بیخیالی ظاهری، در برآورده کردن غرایز و امیال درونی خویش کاملاً دغدغه دارد. دوگانگیای که در عین شخصی بودن دارای حالتی غریب و غیرشخصی هم هست. اینطور بگوییم: آنچه بیش از هر چیز همراه راوی است، همواره به دلایلی از او دور و جدا میماند.
برقراری چنین نسبت دور و نزدیکی که تلاش دارد، قسمی از شاکلۀ روایت را در نگرشی اسطورهای نشان دهد. استفاده از اساطیر ایرانی جهت گسترش روایت بر جنبههای هستی شناسانۀ اثر همیشه تأثیری بسزا داشته، هرچند کاربرد اساطیر در تادانو بیشتر متأثر از المپنشینان است، اینطور که اساطیر یونان بیشتر از نمونۀ ایرانی مرگاندیش بودند، مرگاندیشی اساطیر المپ اغلب باعث نوعی سرگردانی و جستجوگری میشود. درحالیکه مرگاندیشی اساطیر ایران بیشتر در جهت تثبیت قدرت و تأیید سلطه عمل میکردند. با چنین نگرشی میتوان گفت اسطوره در این رمان کالبدی ایرانی و رفتاری یونانی دارد. دوگانهای که میتواند ماهیت وقایع را در سرزمینی خاص (کالبد) و در مسیری جهانشمول (روح) مطرح کند و اینگونه مفهوم جستجو نیمی دربند اقتدار و نیمی دیگر محکوم به مرگ خواهد بود. در این میان، راوی تادانو در جستجوی عشق است، عشقی گمشده. هرچند که تادانو رمانی در مورد عشق نیست و اینکه عشق در چنین روایتی معنا و مفهوم دیگری دارد؛ برداشتی کاملاً جنسی و غریزی از عشق! که یکطرف آن راوی در کالبدی مردانه، همیشه در جستجوی دیگریای از آن خود است و در طرف دیگر زن همواره در جایگاه دیگری حضور دارد. دیگریای که اغلب درون مرگ میایستد تا زندگی کند!
تعریف زن و زن بودن در رمان تادانو، به معنی درک نوعی تکثیر فقدان است، یعنی آنچه که از دسترفته و یا در حال از دست رفتن است ولی در همان ازدسترفتگی تکرار میشود. به تعبیری زن در تکثیر فقدانهای راوی دست و پای قطع شده او میشوند. به قول یونگ: هر مردی درون خود، تصویری ازلی از زن دارد. این تصویر یک زن خاص نیست. بلکه تصویر روشنی از زنانگی است. بهاینترتیب راوی در جستجوی نیمۀ ازدسترفتۀ زنانۀ وجود خویش همواره تلاش میکند و تا پیدا کردن زن وجودیاش، دست از جستجو بر نخواهد داشت. نکته اینجاست که در چنین مسیری حتی اگر زنی هم پیدا شود که شد، او همچنان به جستجو ادامه میدهد تا این پیام را به مخاطب برساند که دنبال یک عشق نبوده و عاشق یک زن نمیتواند باشد، بلکه عاشق تمام زنانی است که با آنها برخورد داشته و دارد و به همۀ آنها میل میورزد. اینگونه است که لحن بیان راوی در هر فصل با نزدیکی جنسی در افعالی مثل فروکردن، جا گذاشتن، نزدیک شدن و… آغاز میشود و در ادامه فصل، رخوت و فاصله در گفتگوی میان طرفین ادامه پیدا میکند و در مسیری که میان میلورزی و رخوت ایجاد میشود، طبیعیست که پایان هر فصل دچار از دست رفتگی شوند که خواست مطلق راویست. راوی است که همۀ زنان را از دست رفته میخواهد، مرده میخواهد، اثیر میخواهد، مصلح شده، معدوم و… اگر بگوییم که تأثیر بوف کور درون اثر مشهود است، بیراه نگفتهایم. جایگاه زن در بوف کور هدایت، چیزی بین لکاته بود و اثیری که نسبتی دوگانه و متأثر از وحدتی مردانه داشت.
جایگاه زن در تادانو چیزی میان اثیری و ازدسترفتگی است که اینبار منشی مردانه موجبات این شکل از اثیری است و تأثیر حضوری مردانه باعث از دسترفتگی زنان تادانو است. بهاینترتیب روایت در نظرگاه سوژهای جستجوگر، تنشها را در دو قطب متضاد شکل و به آنها جهت میدهد. اینطور که طرفی را زنانه و سمت دیگر را مردانه معرفی میکند و همچون نقاشان انتزاعی، هر طرف را رنگی میزند، فضا را سفید و تا حدی خنثی در نظر میگیرد، زنان را بیشتر با رنگ قرمز نشان میدهد و مردها را در نوعی از تیرگی فرو میبرد. اگر بخواهیم جهان آدمهای تادانو را در تابلویی رنگی ترسیم کنیم. تابلویی سه رنگ خواهیم داشت که در آن پوستهای از کنکاش و مشاهدهگری به چشم میخورد. تفاوت در انتخاب رنگها، ناشی از تفکیک جنسی افراد است که بعد از تشکیل رنگ و نقش زن، جایگاه مرد را در خلاف جهت زن بودن (تکثیر فقدان) و در جهت میل به تشکیل شمایلی واحد، در نمایش قدرت و میل به سلطهورزی نشان میدهد.
با این توضیح که توجه به مردان، نه شبیه آثار هدایت بلکه بیشتر حال و هوایی کافکایی دارد. مردان تادانو پیش از آنکه تیپ باشند، شبیه موجوداتی هستند که مشابهش را در رمانهای کافکا به خاطر داریم. والتر بنیامین آنها را با اصطلاح وردست یا دستیار خطاب میکند. مردان تادانو هر جا که راوی باشد حضور دارند و آخرین چیزی که از آنان میتوان چشم داشت، کمک است. به قول بنیامین آنها آفتاند و حتی گاهی پررو و هرزه و ظاهرشان بهقدری به هم شبیه است که فقط با نام یا عنوانشان میتوان از هم تشخیصشان داد… و بااینهمه، رصدکنندههایی ششدانگاند چابک، چالاک و… مردان تادانو بهصورت نگهبان، دکتر و… همگی حکم دستیارانی را دارند که هرکدام گماردۀ قدرت بهحساب میآیند، هرکدام اهرم تادانویی است تا زنی را بالا بکشد، اثیر کند و اینکه همهشان جسد زنی را میخواهند تا به خورد امیالشان بدهند. هرچند که با ورود ناهنجارگونۀ مهندس منطق دستیاری تا حد زیادی دچار خدشه میشود و ساختمان روایت آسیبی جدی میخورد. مهندس وسعت عملی بیشتر از یک دستیار دارد و اندام بسیار بزرگش همچون فرستادهای از جانب نویسنده مبعوث شده تا ماجرا را سروسامان بدهد. فرستادهای که وجودش میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد، دلایلی مانند: خستگی، سردرگمی و یا تغییر فضای نویسنده و یا هر چیز دیگری که قرار است مانند جارو ظاهر شوند تا ریختوپاشهای قبل را سامان دهند و…
حرف آخر اینکه، در جهان تادانو هیچکس، وجود کاملی ندارد، هر کس در پی چیزی است و راوی هم به دنبال روح خویش در بیان وقایع مرزی نمیشناسد، حدود اتفاقات را شخصی میکند ولی در بیان همان اتفاق خود را به خیالات نامتناهی وامیگذارد تا اینگونه از فضایی فراشخصی گفته باشد. مفهوم زن به کمک چنین تخیلی ساخته میشود تا همچون روح، او را در جستجویی سرشار از نقصان همراهی کند. … مرزی نمیشناسد درخت تنها زمانی واقعی است؛ که در خلوت دل تو جای گیرد. (ریلکه)
تاب قلاب تادانو
ناهید شمس | روح جامعه تکهپاره شد. از اینجا به بعد آرامآرام تباه میشود. (باب دیلن)
«من یک زن هستم. مرا مثل یک مرد اعدام کنید. تیربارانم کنید. این حرف ایران شریفی قبل از اعدام بود. دست بر قضا، اولین زن اعدامی ایران اسمش ایران بود.»
فصل اول تادانو با این جملات که بهاندازۀ کافی اثرگذار هستند شروع میشود و اینجاست که خواننده درمیابد که با اثری متفاوت روبروست که مخاطب را ترغیب به خواندن ادامۀ داستان میکند و درواقع با راویی غیرمعمول و تا حدودی عصیانگر روبروییم. چرا که به قول ادوارد سعید، بدون داشتن ذرهای از احساس آغاز، هیچ اثری را نمیتوان شروع کرد، همانطور که بدون این احساس، پایانی هم در کار نخواهد بود.
راوی از همان ابتدا تکلیف خودش را با خواننده روشن میکند که منظور او از ایران و عشق، همان مملکت است. «ایران حکایت عجیبی داشت. مملکت را میگویم.» و حکایت او در واقع حکایت عجیب مملکت است.
در فصل دوم و از همان خطوط اول، نویسنده اطلاعاتی را در مورد راوی میدهد. اینکه او مرد زندۀ مثله شدۀ دستفروشیست و عاشق زنیست که نامش ایران نیست و همین عذابش میدهد.
«مردم ازکنارم رد میشدند و به سیدیهای خام و عکس و پاسورم بیتوجه بودند. برایشان وجود من با یک پا و یک دست مصنوعی و خرتوپرتهایم علا السویه بود.»
گویا هر دفعه برای راوی هر واژه کلیدی میشود تا دردلش را به روی رنج و ماجرایی باز کند. با شنیدن کلمۀ ایران او از ایران شریفی میگوید که اعدام شده و از ایرانیهای اعدام شده و خیانتدیده که بر تادانو تاب میخورند و مردم برای دیدنشان جمع میشوند.
«ایران را بالا کشیدند و از دور انگار او و گردنبندش بر جاذبه غلبه کرده بودند. چیزی شبیه لنگر، توی هوا غوطهور بود. انگار کشتی ی که چپ شده بود.»
گویا در ذهن راوی این ایران است که بهگونهای حماسی بر، دار میرود و بر تادانو تاب میخورد. «پایههای جرثقیل قرمز بود. پایهها همچون چهار زن بودند که سرخ پوشیده بودند و زیر جرثقیل ایستاده بودند.» و مردمان مسخ شده و بیتفاوت فقط نظارهگرند. «ما همه طنابهایی بودیم که به گردن ایران بودیم.»
راوی مثله شدهای که از واگویهها و حدیث نفسش پیداست، نهتنها جسم که روحش هم مثله شده و باز همان شاهدان اعدام، با بیتفاوتی از کنارش رد میشوند.«ملت بیتفاوت از کنارم گذشتند.» اما در این میان تنها زنان سرخپوش هستند که توجهشان به او جلب میشود. «دخترهای جوان ایستادند و به دامن نگاه کردند. دامن دستبهدست شد. دامن روی رانها و ساقهای پا اندازه زده شد. دخترها جادو شدند و دامن بلند قرمز یاقوت را پسندیدند.»
در تادانو، راوی در زمان گیج و گم است. درست مثل مردمش، عشقش، پدرش و… نویسنده در هر فصل گویا پردهای از زندگی راوی را کنار میزند.
در فصل سوم درمیابیم که معشوق راوی گم شده و او دربهدر به دنبال او میگردد و فصلهای بعد، روایت این کنکاش بیرونی و درونیست؛ یعنی راوی، همزمان از درون به بیرون و از بیرون به درون یکسر در حال حرکت است و نیرو محرکۀ رمان در واقع این دو حرکت موازیست. گویا راوی در این حرکتها خودش، معشوق و جامعهاش را عیان و عریان میکند. جامعهای که همهچیز تحت کنترل است و بههیچ چیز و هیچکس نمیتوان اعتماد کرد. حتی به یخچال خانهات که ممکن است چشمهایی آنجا منتظرت باشند. در جامعۀ تادانو، باید از خورجین خطری نگهبان روزنامه ترسید.
«خورجین دوباره تکان خورد. انگار حیوانی در آن جاخوش کرده بود.» که به خودش اجازه میدهد برای راوی تعیین شغل و کار کند. «بزن تو یه کار نون و آبدار. گوسفند زنده تحویل در محل. آگهیاش هم با خودم. مسئول آگهی آشناست و کافیه لبتر کنم. یکی دو باری هم آگهی چاپ کرده اونم صفحه اول. یه موتور هزار هم بخر با دو تا کلاه ایمنی. بزن تو کار گوسفند زنده تحویل در محل. یه کلاه رو سر خودت. یه کلاه هم برا گوسفنده …» و از گل آدمخوار نگهبان خوابگاه دختران هم باید حذر کرد.
«نگهبان بشقابی کنار دستش بود که تکههای لخم گوشت توی آن رها بود. گوشتها صورتی بودند. نگهبان تکهای گوشت را با انگشت اشاره و شست برداشت و در دهان بازشدۀ گل انداخت. گل گوشت را بلعید و دوباره گلبرگهایش را باز کرد. گوشت در ساقه نمایان بود. »
تادانو داستان نسلی ست که قلاب تادانو، یکسره بر فراز سرش تاب میخورد و قربانی میگیرد. علیرغم آنکه کشور سازنده اولتیماتوم میدهد، اما تادانو آموخته شده که بیکار نباشد و عطشش جز در به هم پیچیدن با آدمها فرو نمیخوابد. او یک صیاد سیریناپذیر است که تا با صیدش درهم نپیچد و او را بالا نکشد و نبلعد آرام ندارد.
تادانو شیفتۀ زنان است، شیفتۀ عشاق، شیفتۀ ایران. تادانو داستان زنانی ست که عاشق میشوند. (دل آرا، ایران شریفی، شهلا جاهد و …) و به خاطر این عشق بر قلاب تادانو تاب میخورند و هر بار معشوق به آنها خیانت میکند و بهنوعی میگریزد. «از شوهر ایران هرگز خبری نشد. انگار آب شد و رفت توی دل زمین. فقط یکبار او را دیده بودند توی یک کافه بین راهی که کوبیده با نوشابه میخورد. یک زن چادری همراهش بود. زن را دو بار ایران صدا کرده بود. اسم زن سومش هم ایران بود.» تادانو داستان ایران است. «ایران برای خودش حکایتی داشت. ایران شریفی را میگویم. بچههای زن اول شوهرش را کشت …» ایران که هر بار عاشق میشود و خیانت میبیند و از تادانو آویزان میشود؛ اما ایران همیشه عاشق است و عاشق میماند و در زن سرخپوش میدان فردوسی تکثیر میشود. چراکه به قول اوریپید عشق همۀ چیزی ست که ما در چنته داریم. تنها راهی که هریک از ما میتواند به دیگری کمک کند.
ایران همان زن سرخپوشی ست که راوی دامن سرخش را به زنها میفروشد و این عشق در شهر تکثیر میشود. حتی اگر خون حیض، این زنانهترین و مادرانهترین لک بر آن تکثیر شود. «دخترها با بوی گس و ترش خون ماسیده بر دامن جادو میشدند…» چراکه در هیچ جا و هیچ زمان به قول او هنری، دشمن نمیتواند بر محبت غلبه کند.
ایرانی که پای مصنوعی شاعرش، آب دهان و موهای رشد کرده در گورش معامله میشود. «منم پای شاعررو دارم. ما به هم میآییم. همه چیمون شبیه همه. من پا رو دوس دارم. یه مدت مثل تو ازش استفاده کردم. شبا باهاش میخوابیدم. ولی همهش خواب آشفته میدیدم. باورت میشه؟ پاشو بردم از این کافه به اون کافه باورت نمیشه تونستم یه جا اجارش بدم، گذاشتمش رو میز توی یه کافه، ملت جمع میشن دورش …»
تادانو داستان زنکشی ست. ایرانکشی، ارنوازکشی. تادانو داستان زنخوری ست. «هیچکس توی شهر به روی خودش نیاورد که آن زن را خوردهایم. آب از آب تکان نخورد. همه توی چشم همدیگر نگاه کردیم و راستراست راه رفتیم و از قیمت ماست حرف زدیم و به روی مبارک نیاوردیم که آدمیزاد خوردهیم. دستوپا و سینه حل شده در آب را نوشیده بودیم.»
تادانو داستان پدری ست که سایۀ مخوفش در خوابوبیداری بر سر راوی سنگینی میکند. پدری که چنگ بر همهچیز راوی انداخته است و میخواهد همهچیزش را تصرف کند. «او حس مالکیت در سرش از بین نرفته بود. انسانها را از آن خود میدید. عشق مرا نیز از آن خود میدانست.» پدری که همهجا نفوذ دارد حتی دفتر روزنامه. «خانم سردبیری که قرار بود ببینم سرد و گرم روزگار چشیده بود. هم بالایش را دیده بود و هم پایینش را. زنی بود که به پدرم ارادتی دیرینه داشت و پیگیر ماجرا بود.» پدری که هر چه آب میخورد سیراب نمیشود. آبی که زنان در آن حل شدهاند. «هرچه آب میخورد سیراب نمیشد.»
تادانو داستان راوی زندۀ مثله شدهایست که دستفروش گوشۀ خیابان انقلاب است. «اما دستفروش میدان انقلاب شده بودم. دامن چرک قرمز میفروختم با نقاشی خون ماسیده بر ران زنان.» او همیشه گیج زمان است. به قول پاسترناک او اسیر ابدی ست در زندان زمان. «صبح زود از خواب پریدم. نمیدانستم چه سالی بود.» و دربهدر به دنبال عشق گمشدهاش میگردد و او را کشته میابد و با کمک دوستانش او را نبش قبر میکند و با استخوانهایش معاشقه میکند و عیسای بهروز را به کمک میگیرد تا جان دوباره به ارنوازش ببخشد.
اگرچه تلخی تادانو، گاه گلوی مخاطب را سخت میفشارد اما چه باک که به قول یونگ آدمی هرگز با تجسم اشکال نورانی به روشنایی دست نمییابد. بلکه با آگاه شدن به تاریکی ست که به روشنایی میرسد.
گورستان زنان | نگاهی بر رمان تادانو، محمدرضا سالاری
فروزان مقصودی : تادانو، غول بی شاخ و دمی که برای ایران (مملکت را میگویم) در جایگاهی غیر کاربردش قرار دارد. پاهایش سرخ و همرنگ پای زنان است و کلهاش همیشه طعمهای در دهان دارد و تکان میخورد. در ابتدای رمان، زیبایی کلمات و بسط دادنشان از ایران (مملکت) به سرنوشت (ایران) اولین زن اعدامی در کشور و برعکس، مخاطب را تشویق میکند تا صفحات را پیدرپی دنبال کند. گاه جملاتی مخاطب را چنان عمیق در دل داستانی که در همان چند کلمه نهفته فرو میبرد که مدتی در ذهن برایش داستانسرایی میکند.
«بعد از دختر پرسیدم چه سالی است. مردی دستی تو موهایش کشید و گفت: این سؤال خیلی از ایرانیهاست. ایران برای خودش حکایتی داشت.» تادانو حکایت سرگشتگی و سردرگمی آدمهاست. داستان آدمهایی که روزی دیده میشوند و روز دیگر نیستند. دستوپایشان مثله شده و مصنوعی است. خبرنگارها مینویسند و مینویسند و گاه فقط چیزهای تکراری و دیکته شده. نگهبانها، عسسهایی هستند که گلهای آدمخوار و مارهای ضحاک را در کیسه دارند که خوراکشان، مغز زنان جوان است و زنها در تادانو، در گورهای گمنام استخوانهایشان دفن میشوند. تادانو، در فضایی بین خوابوبیداری روایت میشود. طوری که مخاطب در طول داستان، انتظار بیداری را میکشد؛ اما خوابها چنان سنگین و مبهم و درهمپیچیدهاند که تا چشم باز کنی بپرسی: چه سالی ست؟
تادانو، گورستان زنان است. در لابهلای برگهای آن، هر بار زنی میمیرد، اعدام میشود، کشته میشود و سر به نیست میگردد، اما طعمشان در آبانبارها، مویشان در گورستانها و داستان زندگیشان در رگ و پی مردم جریان دارد. راوی تادانو، هر فردی از اجتماع است که دستوپایش از انجام هر آنچه که میخواهد ناتوان است. بساطش را بر دوش میکشد و روزها و هفتهها و ماهها، راههای تکراری را میرود و باز میگردد و به دنبال کسی است که از این کابوس بیدارش کند. راوی در تادانو ظاهراً به دنبال عشقی که گم کرده به هر دری میزند، اما در این میان، وضعیت اجتماع را تصویر میکند. اجتماعی که مهندسی در آن کلید همه درهای بسته را دارد و با بشکن زدنی مثل غول چراغ جادو با هیکلی فراتر از تصور، پیدایش میشود. مهندسی که همهجا چشمهایی دارد که مراقبت هستند و همین راوی را متقاعد میکند که از طریق او میشود عشقش را بیابد، عشقی که از گذشته تا حال بارها گمشده و هر بار راوی او را در جسمی میبیند و هیچگاه مطمئن نیست همان عشقش باشد. زنهایی مثل شهرزاد و ارنواز و سارا و زن دفتر روزنامه، همه زنهایی که محکوم شدهاند، یکی به مرگ و یکی به حبس، یکی به اعدام و یکی به سر بریده شدن. پایان متفاوت تادانو، با حضور مهندس دچار تغییر میشود. انگار مهندس آمده است تا تکلیف راوی را مشخص کند. خیالش را از بابت گذشته راحت کند و او را به سرانجام برساند. زن همسایه یک پا، با آمدن مهندس پیدایش میشود و در چه هماهنگی مناسبی برای راوی که یک پا دارد تا همسری ایدهآل باشد «و ایران روی دیوار روبه رویم همچنان ایران بود و گذر زمان چیزی را تغییر نمیداد.»
بیشتر بخوانید:
مشاهدۀ همه مطالب آفرینش داستان
1 دیدگاه
محمدرضا
با تشکر از دوستان عزیز در سایت ادبیات جدی د دیگر دوستتن با نقد سازنده اشان. دوستانی که تمایل به تهیه کتاب دارند پیام بدهید تا با ناشر هماهنگ کنم برایتان ارسال کند. پیام به : salari77@yahoo.com