فارنهایت ۴۵۱ | کاغذها در این دما می‌سوزند.

«فاکنر، تولستوی، آلن‌پو، رولان، نیچه، شوپنهاور و بقیه یکی بعد از دیگری سیاه می‌شوند و می‌سوزند. چه لذتی است دیدن این‌که صفحات و کلمات بیهوده می‌سوزند و تمام این نویسنده‌ها، به خاکسترهای بی‌ارزش بدل می‌شوند.» (کتاب فارنهایت ۴۵۱ )

۴۵۱، دمایی است که در آن صفحات کتاب آتش می‌گیرند و می‌سوزند. همۀ کتاب‌ها باید سوزانده شوند، هیچ کتابی نباید باقی بماند، کلمات باید تسلیم آتش شوند، پیکسل‌ها باید جای حروف را بگیرند. خواندن کتاب جرمی نابخشودنی است و آتش‌نشانان همیشه گوش‌به‌زنگ‌اند تا به خانۀ مجرم بروند و کتاب‌های بیهوده را به خاکستر بدل کنند و او را از شر غمی که بین کلمات کتاب خوابیده، نجات دهند. کتاب‌هایی که جز غمگین‌کردن مردم و تلف‌کردن وقتشان، رسالت دیگری ندارند. کتاب‌ها دشمن ملت‌اند و تلویزیون‌ها دوست همیشگی‌شان؛ کتاب‌ها مردم را غمگین می‌کنند و تلویزیون‌ها شاد؛ کتاب‌ها خشن، سرد و عبوس‌اند و تلویزیون‌ها، مهربان، خنده‌رو و سرزنده. چرا باید ذهنمان را با اطلاعات بیهوده پر کنیم؟

رمان علمی تخیلی فارنهایت ۴۵۱، نوشتۀ نویسندۀ آمریکایی، ری بردبری، سال ۱۹۵۳ منتشر شد. این کتاب داستان پادآرمان‌شهری را بیان می‌کند که در آن فکر کردن ممنوع است. دولت، با اعمال سانسورها و محدودیت‌های شدید، کتاب خواندن، فکر کردن و پیاده‌روی را ممنوع کرده است. در این شهر دیوارهای خانه تلویزیونی‌اند و مردم تنها باید برنامه‌های منتخب تلویزیون را ببینند و آرام‌بخش بخورند و تنها به امور روزانه فکر کنند، به چیزهای بی‌خطر. در این شهر حریم خصوصی معنایی ندارد و کسی حق ندارد برای خود خلوتی داشته باشد. در این شهر کتاب داشتن، کتاب خواندن و به کتاب‌ها فکر کردن و اساساً فکر کردن، گناهی نابخشودنی است. در این شهر، ذهن مردم به‌جای فکرهای آسیب‌زننده‌ای که نویسنده‌ها در کتاب‌ها به مردم تلقین می‌کنند، باید مشغول برنامه‌های شاد تلویزیون شود.

در این شهر، کلمۀ آتش‌نشان معنای متفاوتی دارد، آتش‌نشان‌ها آتش را خاموش نمی‌کنند، بلکه کتاب‌ها را آتش می‌زنند!

«هر کتابی مثل تفنگ پر همسایه است، بسوزونش، فرصت شلیک رو ازش بگیر. توی ذهن آدما نفوذ کن.» (کتاب فارنهایت ۴۵۱ )

ادبیات جدی - ری-برادبری-نویسنده

دولت معتقد است نویسنده‌ها با نوشتن مطالب مبتذل، مردم را سرخورده و غمگین می‌کنند. مردم باید همیشه بخندند و تلویزیون ببینند و نباید به چیزهای حاشیه‌ای فکر کنند. آتش‌نشان‌ها هم به‌عنوان محافظ شادی و سلامت مردم، باید تمام کتاب‌ها را در خانه‌های ضدحریق بسوزانند و مردم را نجات دهند. گای مونتاگ، یکی از آتش‌نشان‌هایی است که وظیفۀ سوزاندن کتاب‌ها را بر عهده دارد. مونتاگ شغلش را دوست دارد و از سوزاندن کتاب‌ها، این نوشته‌های بی‌ارزش و غمگین‌کننده، لذت می‌برد. حس می‌کند مفید است و به بقیه کمک می‌کند. همه‌چیز از روزی شروع می‌شود که مونتاگ وقت برگشتن از سرکار، با دختری به نام کلاریس آشنا می‌شود؛ کلاریس عمیق و تیزبین است و با بقیۀ آدم‌های اطراف مونتاگ تفاوت دارد. از دنیای دیگری سخن می‌گوید، دنیایی دور از فشارها و سانسورها و تلویزیون‌ها، دنیایی مدفون شده! کلاریس از زندگی سخن می‌گوید، از سرزندگی و همۀ چیزهایی که در دل دنیای مدرن و پر از خفقان گم شده‌اند.

«پدربزرگم می‌گفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این‌جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن، تو رو می‌بینن. می‌گفت، مهم نیست که چی کار کردی تا وقتی‌که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. می‌گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالاً قبل از کارش هیچ‌وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته.» (کتاب فارنهایت ۴۵۱ )

مونتاگ کم‌کم از پوستۀ سختش بیرون می‌آید. حرف‌های کلاریس، مونتاگ را به تردید می‌اندازند و او به شادی پوشالی و تنهایی عظیم آدم‌های اطرافش شک می‌کند. حالا دوست دارد بیشتر به جزئیات زندگی توجه کند؛ به شب، به ماه، به پیاده‌روی، به عدالت! اصلاً چرا باید کتاب‌ها را سوزاند؟ چرا دولت روی سوزاندن این نوشته‌ها آن‌قدر تأکید دارد؟ در یکی از مأموریت‌های مونتاگ برای سوزاندن کتاب‌ها، پیرزنی ترجیح می‌دهد همراه کتاب‌هایش سوزانده شود و این تیر خلاصی است به باورهای مونتاگ. چرا یک زن حاضر می‌شود برای کتاب‌ها بمیرد؟ مگر کتاب‌ها چه هستند؟ بالاخره مونتاگ تصمیم می‌گیرد بفهمد در کتاب‌هایی که همیشه می‌سوزاند، چه چیزهایی نوشته شده است و این برای یک آتش‌نشان جرمی نابخشودنی است. مونتاگ پنهانی کتاب‌ها را به خانه می‌برد و سعی می‌کند بخواند و این آغاز راهی است که مونتاگ باید طی کند. راهی که به فرار ختم می‌شود.

ادبیات جدی - ری-برادبری-نویسنده

بردبری این کتاب را تحت تأثیر جنگ جهانی دوم، کتاب‌سوزی هیتلر و جنگ سرد نوشته است و اختناق، سرکوب و سانسوری را که خود در بطن آن زیسته، در جای‌جای داستان به خورد مخاطب می‌دهد. بردبری در این رمان، از آینده‌ای صحبت می‌کند که محال و دور از باور نیست. سوختن کتاب‌ها، با محجوریت و خوانده نشدنشان تفاوت چندانی نمی‌کند؛ کتاب‌های نشسته و خاک گرفته در کتاب‌خانه‌ها، همان کتاب‌های سوخته‌اند. مهجوری کتاب‌ها، مهجوری تفکر، مهجوری زندگی دور از نمایشگرها و عزلت‌نشینی بحث‌های کارآمد و دانش، همگی شاخصه‌های دنیایی هستند که بردبری سال‌ها پیش آمدنش را پیش‌بینی کرده بود. از همین‌رو، فارنهایت ۴۵۱، تاریخ مصرف ندارد و در تمامی زمان‌ها می‌تواند هم‌ذات‌پنداری مخاطب را برانگیزد و او را به وحشت بیندازد. دنیایی که بردبری در این کتاب خلق کرده، بی‌شباهت به دنیایی که شاهد آن هستیم، نیست؛ سلطۀ روزافزون نمایشگرها و اطلاعات پراکنده و بی‌ارزشی که فرصت فکر کردن را از آدم‌ها سلب می‌کنند، تبدیل‌شدن کتاب‌ها به کالاهای تزئینی و تنهایی شدید در عین زندگی در اجتماع، همگی فارنهایت ۴۵۱، در صورت‌ها و شکل‌های دیگر هستند.

کتاب فارنهایت ۴۵۱ ، کمی بعد از اثر معروف جورج اورول به چاپ رسید و نگاه‌ها را به خود جلب کرد. این کتاب در ایران با ترجمۀ علی شیعه‌علی توسط انتشارات سبزان به چاپ رسیده است. همچنین این کتاب پرطرفدار، دست‌مایۀ دو فیلم سینمایی، به کارگردانی رامین بحرانی و فرانسوا تروفو قرار گرفته است.


بیشتر بخوانید:

مشاهدۀ همه مطالب ادبیات جدی
0 دیدگاهبستن دیدگاه‌ ها

ارسال دیدگاه

سه × پنج =