سیامک به دست خروزان دیو/تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
نگاهی به رمان نگهبان | از نظر لسلی استفن هدف اصلی سیر وقایع روایی، آشکارسازی شخصیت است. امّا شخصیت جز تعیین و تحدید رویدادها نیست و رویداد توضیح و تشریح شخصیتهاست. ازین حیث شخصیت و سیر وقایع را میتوان کانون هر داستان دانست. گرچه تقدم سیر وقایع و رویدادهای قصه بر شخصیت انکارناپذیرست.
یکم: شخصیتها در رمان نگهبان
تردیدی نیست که ما به طریقی از تیپهایی استفاده میکنیم که از پیش موجودند، مثلاً از فرهنگمان مایه میگیرند. ما با شکستن و خرد کردن بخشهای بزرگی از شنیدهها و انباشتۀ فرهنگیمان شخصیتی را در داستان میسازیم. این شخصیتها میتوانند منحصربهفرد باشند یا انعطافپذیریشان در اندازهای باشد که در روایت ساخته سازگار شود. شخصیت اصلی رمان «نگهبان» که یکی از بهترین نمونههای رمان معاصر به شمار میرود، سیامک است و سرگردانی و هراسی که «سیامک» مدام با آن درگیر است سلسله وقایع را میسازد.
رمان از تصادف در هشتسالگی او در جادۀ هرسین به کرمانشاه و مرگ پدرش کیومرث و مادرش شروع میشود. روی بدنۀ کامیونی که به آنها زده، نوشته شده «ارزور» که سیامک هشتساله معنی آن را نمیدانسته. وقتی بالاخره از جایش بلند میشود میتواند از عرض جاده رد شود و خودش را به رانندۀ کامیون مُرده میرساند. پتوی روی صورت مرده را کنار میزند و صورت لاغر راننده که پوزهای دراز داشته بهصورت گرگ میبیند. در تصویری که پسر هشتساله از جسد رانندۀ کامیون میبیند، جملۀ «بین پاهایش تیر کشید» به عقیم شدن سیامک اشاره میکند. نویسنده بعدازاین فلشبک کوتاه، داستان را بیستوپنج سال بعد از تصادف و با خوابی که سیامک از پدرش میبیند آغاز میکند. خوابی که در فصل آخر به فرجام داستان وصل میشود.
خط اصلی داستان بهواسطۀ ترتیب زمانی رخدادهایی که شخصیتهای داستان با آن سروکار دارند، کنشها و حوادث که بههم مربوطاند و فضاسازی وهمآلودی که همزمان در بیابان بیآبوعلف و در کوههای پربرف خلق شده، روایت درونی داستان را قاببندی میکند. گره داستان در ظاهر قتل شکیب است، امّا به نظر میرسد نقطۀ سرنوشتساز در روایت درونی داستان مرگ کیومرث است که سیامک را به سلسلهای از ناکامیها وصل میکند. سیامک بعد از ارتکاب قتل فرار میکند و ادامۀ زندگیاش در منطقۀ سردسیر و برفی اطراف پیرانشهر و مواجهۀ او با مخاطرات چگونگی پر کردن شکافهای خالی داستان است که تعیین میکند که سیامک را مقصر بدانیم یا نه.
دوم: نماد در رمان نگهبان مرز مشخص خیال و واقعیت
نماد جانشین معنایی قرارداد است. چنانکه چشمبند مجسمۀ عدالت نشانۀ بیطرفی قانون است. بهطورکلی میتوان گفت هر کلمهای یک نماد است ولی در ادبیات آن را فقط در مورد کلماتی به کار میبریم که در متن اثربخشی از منظور یا معنی داستان را در خود گرد میآورد. مثل آهنربایی که برادههای آهن را به خود جذب میکند. نخستین اسمی که رمان با آن شروع میشود «کیومرث» است. کیومرث نخستین شاه ایران در شاهنامه است. در توضیح آن آمده:
«کیومرث به مدت سی سال تنها در کوهساران بسر برد، در هنگام مرگ از او نطفهای خارج شد و بهوسیله اشعه خورشید تصفیه شد و در خاک محفوظ ماند، پس از چهل سال از آن نطفه، گیاهی به شکل دو ساقه ریباس بههمپیچیده در جشن مهرگان از زمین روییدند. پسازآن از شکل گیاهی بهصورت انسانی تبدیل شدند که در قامت و چهره شبیه هم بودند. یکی نر موسوم به مشی و دیگری ماده موسوم به مشییانه پس از پنجاه سال آن دو با هم ازدواج کردند و بعد از نه ماه از آنها یک جفت نر و ماده پدید آمد از اینیک جفت هفت جفت پسر و دختر متولد شد یکی از آن هفت جفت موسوم بود به سیامک و زنش نساک از سیامک و نساک هم یک جفت متولد شدند. بهاینترتیب کلیه نژادهای همه کشورها از پشت آنان است.»
ذات ساخت معنا در رمان نگهبان بهوسیلۀ نمادها شکل میگیرد امّا آگاهی خواننده به این مفاهیم رفتهرفته بیشتر میشود. از نخستین نام «کیومرث» تا کشته شدنش بهوسیلۀ کامیونی که روی بدنهاش «اَرزور» نوشته شده، شاخههای ریواسی که در گلدان خانۀ سیامک وجود دارد، پسری به نام هوشنگ که سیامک برای نجاتش تلاش میکند و گرگ خزوران؛
در شرح شاهنامه در توضیح خزوران میخوانیم:
«خَزَروان (خروزان یا خزوران) نام دیو سیاهی است که در شاهنامه بهعنوان پور اهریمن سپاهی دور خود جمع کرد تا به کیومرث حمله کند و فرمانروایی را از او بگیرد. وقتی خبر به سیامک پسر کیومرث رسید، لباس رزم پوشید، به جنگ آن دیو که خزروان نام داشت، رفت و سپاه رودرروی هم قرار گرفتند. دیو سیاه چنگ بر پشت او زد و او را بر زمین انداخت و سینهاش را درید و بدینسان سیامک به دست خزروان کشته شد. وقتی خبر به کیومرث رسید بسیار گریست و بر مرگ فرزند سوگواری کرد. خواست تا انتقام سیامک را بگیرد. او از سیامک، نوهای داشت به نام هوشنگ، او را فرا خواند و لشکری را که از دد و دام و مرغ و پری جمع کرده بود به او سپرد و او را به جنگ دیو فرستاد و خودش از پشت سپاه حرکت کرد. دو سپاه با هم درآویختند و سپاه هوشنگ، لشکر دیوان را تار و مار کردند، هوشنگ به جنگ خزروان رفت و او را به خاک افکند و نابود کرد. بدینسان انتقام پدرش سیامک را گرفت.»
در چند فصل انتهایی رمان، نویسنده به حبس سیامک، پسر کوچکی به نام هوشنگ که او را رازان صدا میزنند و راهنما در اتاقکی وسط کوههای پربرف و در محاصرۀ گرگهای خزوران پرداخته است. گرگهایی که به گفتۀ راهنما نمونهاش را جایی ندیدهاند. حضور گرگها و مردی که دچار سردخواب شده بیرون کلبه جدال اصلی قهرمان داستان است. سردخواب موجودی انسانی یا شبهانسانیست مبتلا به بیماری که در خواب به آن گرفتار میشود و بسته به خوابی که میبیند به آن دچار میشود. فضای وهمآلودی که سردخوابها در داستان به وجود میآورند خلأهایی است که در روایت وجود دارد و نویسنده بر اساس تخیل خود آن را پر کرده. امّا تصمیمگیری برای نجات خود یا رازان بهوسیلۀ تفکر مستقیم یا به بیانی به زبان آوردن راوی اتفاق نمیافتد. خواننده با عمل سیامک متوجه تصمیمش برای نجات رازان میشود، در واقع خود را طعمۀ گرگها قرار میدهد تا راهنما پسربچه را از مهلکه بیرون ببرد.
سوم: فرجام یک رمان کفۀ سنگین بحث روایی
وقتی سخن از ساحت «پرسشها» در رویداد اصلی داستان پیش میآید، «فرجام» را میتوان پایان کشمکش روایی داستان دانست. در اینجا فرجام جایی است که تکلیف سرگردانی سیامک روشن میشود: در یک تصمیم آنی سیامک را چشم در چشم با مکافات عملش میبینیم و در خوانش دیگر در یک تسلسل همیشگی و در روبرو شدن با اهریمن. سیامک تصمیم میگیرد سپر جان انسان دیگری شود تا زندگی جریان طبیعی خود را پیدا کند. بیستوپنج سال بعد سیامک جملۀ پدرش را درست چند ثانیه پیش از وقوع تصادف، ناگهان به یاد میآورد و این ردی است به سمت فرجام رمان. نویسنده با هنرمندی تعادل ترازوی روایت را به نفع کفۀ پایانبندی تنظیم کرده، برای مخاطب که معمولاً حل شدن معماهای ذهنی شخصیت اولویت بیشتری دارد این بهترین پایان متصور است. سیامک مرگ پدرش کیومرث را جور دیگری در خواب میبیند و بهنظر میرسد این مرگ مقدمۀ مرگ خودش باشد: «راننده از کامیون پیاده شد. پشتش خمیده بود و پوزۀ درازش شکل گرگ بود یا یک جانور حیوان سیاه با پوستی چرمی. راننده جلو آمد. درست راه نمیرفت. میلنگید و موقع راه رفتن پوزهاش آرام در هوا نوسان داشت. بعد کیومرث نشست. تفنگش را چسباند به شانه و زانوش را بغل گرفت. کیومرث به دشت نگاه میکرد. دشتی که ته نداشت و برف نداشت و باز سرد بود. راننده جلو آمد و عین جانوری که دنبال گوشت باشد پوزهاش را چسباند به گلوی کیومرث. کیومرث آرام ناله میکرد و راننده کیومرث را میخورد. گرگی بود که شکارش را پاره میکرد». ص 227
سیامک در خوابی که پدرش را دوباره در تصادف میبیند، تمام حادثه را دستکاری میکند و در جمعبندی تسلیم سرنوشت میشود. پذیرش سرنوشتی که با مرگ کیومرث هر لحظه به ادبار نزدیک میشود.
کارکرد آغاز و پایان رمان در نگاه اول بدیهی به نظر میرسد امّا کارکردشان پیچیدهتر است. این پیچیدگی در آغاز رمان بیشتر به نظر میرسد. با قرار دادن داستان کیومرث و سیامک در شاهنامه بهعنوان اشل، ابرپیرنگ «انتقام» سیامک در رمان «نگهبان» اتفاق نیفتاده بلکه نویسنده قصۀ بنیادی تکرارشوندۀ مرگ پسر و انتقام را در چارچوب دیگری و با عمق یکنواختی دوباره نقل میکند. سیامک جملۀ پدرش را ناگهان به یاد میآورد، مرگش را جور دیگری در خواب میبیند و تصمیم میگیرد با خطر روبرو شود تا هوشنگ نجات پیدا کند، گرچه فرزند خونیاش نیست و زندگیاش با مرگ در ظاهر ابتر خواهد شد. با کندوکاو در اجزای داستان و همراهی با شخصیت داستان خواننده به عمق داستان راه پیدا میکند و درست جایی که به فاصله نیازمند است تا تصمیم بگیرد باید سیامک را سزاوار بادافرۀ قتل بداند، احساس نزدیکی با شخصیت میکند. دید نویسنده بر روی ذهن مخاطب همواره متمرکز است، دربارۀ شخصیتها خوب اندیشیده و آنها را با داستانگویی مناسب و هیجان بدون افتوخیز روی ترازوی نهایی پایانبندی گذاشته. اعتماد به شخصیت تا تردید در قابل اعتماد بودن او، با هنرمندی در رفتوبرگشت است و قضاوت را حتی در رابطۀ عاطفی گسسته بهدرستی ساماندهی کرده.
پیمان اسماعیلی رمان نگهبان را حکایت گناه و کوشش فرد برای فراموش کردن آن میداند. او اعتقاد دارد که این کتاب روایت یک سفر است و دستیابی به چیزهایی که در آخر سفر برای انسان باقی خواهد ماند؛
درست همان چیزهایی که باید برای حفظشان نگهبانی داد.
نویسنده مطلب: مرجان صادقی : نویسنده کتابهای: هاسمیک ـ مردن به روایت مرداد |
بیشتر خوانید:
- معرفی کتاب مغازه خودکشی نوشته ژان تولی
- نگاهی به رمان سکوت نوشته شوساکو اندو
- زنانی که زنده اند نوشته فریبا چلبی یانی | چند نگاه و چند دیدگاه