دلهرۀ نوشتن
در سلسله مقالات عادت های نویسندگی قرار است از بدیهیات و کلیشهها حرف بزنیم. (دیوید فاستر والاس نویسنده و مقالهنویس مطرح، سخنرانیای دارد که در مراسم فارغالتحصیلیاش در کالج کنیون در سال 2005 ارائه داده است؛ سخنرانیای با نام «این است آب». او در این جستار کوتاه از یک پدیدهٔ بدیهی مثل آب حرف میزند.
«تابهحال برایتان سؤال پیشآمده که آب چیست؟ آبی که 70 درصد تن آدمی و بیش از 71 درصد کرهٔ زمین از آن تشکیل شده است. پدیدهای که از فرط حضور، ناپیدا شده است.»
این نوشتههای کوتاه هم قرار است به مفاهیم کلیشهای نگاهی دوباره داشته باشند. اینبار این کلیشه آب نیست. سؤالهاییست مثل «نویسنده کیست؟»، «نویسندهٔ واقعی کیست؟»، «ادبیات زرد و ادبیات سبز چه تفاوتهایی دارند؟» و «مرز میان ادبیات عامه پسند و ادبیات جدی کجاست؟»
اینها را در ذهن داشته باشید تا سراغ دو غول بزرگ ادبیات برویم؛ یکی با شعار: «سحرخیز باش تا کامروا شوی» و دیگری با شعار «چرا آدم کند کاری؟» یا «تنبل نرو تو سایه، سایه خودش میآیه.»
موراکامی یا بوکوفسکی؟
خواندن این نوشته فقط به افرادی پیشنهاد میشود که دوست دارند روزشان بیشتر از بیستوچهار ساعت داشته باشد و همیشه ته دل آرزو میکنند کاش راهی وجود داشت که میتوانستد کمتر بخوابند و بیشتر زندگی کنند. (در این مقاله منظور زندگی نکردن است تا زندگی کردن. در واقع آن چیزی که این دسته از افراد زندگی مینامند، کار بیشتر است.)
یک نمونه از این آدمها را مثال میزنم تا دقیقاً متوجه بشوید منظور چیست؛ یک روز در گروه تلگرامی که با دوستان دورهٔ لیسانس داریم، مهتاب یک جمله نوشت: «من میخواهم ربات باشم، درست مثل موراکامی.»
ربات ؛ مثل موراکامی
مهتاب، دکتری فلسفه از دانشگاه تهران دارد. رتبهٔ کنکور لیسانس، فوقلیسانس و دکترایش یکرقمی ست. مترجم چند کتاب مطرح در ایران است. در پژوهشگاه علوم انسانی کار میکند و مقالههای زیادی تألیف و ترجمه کرده است. سردبیر بخش فلسفی یکی از روزنامهها و چند مجله است. دو سال پیش برای ادامهٔ تحصیل به کانادا رفت؛ پروسهٔ اپلایکردن، امتحان زبان دادن، فاند گرفتن از دانشگاه، پروسهٔ ویزا گرفتن، سفرکردن به کشوری میانجی برای وقت سفارت گرفتن، بلیطگرفتن، سوار هواپیما شدن، خانه پیدا کردن، دانشگاهرفتن، سمینار، درسدادن، برگه تصحیح کردن، کنفرانسدادن، فرهنگ جدید، زبان جدید، مکانهای جدید، شهر جدید، چطور اتوبوس سوار شدن، چگونه از مترو استفاده کردن، کارت مترو خریدن، کارت تلفن خریدن، موبایل خریدن، سیستم تلویزیون و اینترنت و قبض آب و برق و گاز و کارت بانکی را یادگرفتن، بیمهٔ پزشکی ثبتنام کردن و… (خسته شدید از خواندن اینهمه جزئیات؟ مهتاب هم یک روز گفت خیلی خسته است؛ درست مثل شما. فقط با یک تفاوت جزئی؛ شما با خواندن از روی کارهایی که هرکدام یک روز، یک هفته، یک ماه، شاید یک سال و بیشتر زمان برده است خسته شدهاید و او با انجام دادنِ تکتک این کارها بهتنهایی… به همهٔ اینها درس خواندن، انتخاب موضوع پایاننامه، کارهای ترجمه برای ناشر ایرانی، اضطراب، دلتنگی، کرونا، قرنطینه و هراس بیماری را نیز اضافه کنید.)
دو روز بعد از نوشتن آن جمله که آرزوی موراکامی شدن بود، مهتاب در گروه نوشت که حس میکند عضلات صورتش افتادهاند، دستهایش درد میکنند، رگ گردنش گرفته است و دمای بدنش بالا رفته است. همه نگران شدیم که در تنهایی کرونا نگرفته باشد؛ اما خوشبختانه درجایی که زندگی میکرد آمار ابتلا به کرونا صفر بود و گفت که کرونا نیست.
در مسیج بعدی نوشت: از بدنم متنفرم. دوست دارم مثل موراکامی باشم. ربات باشم. باید روی بدنم بیشتر کار کنم و…
ماجرا این بود که چند وقت پیش، کتاب «وقتی از دویدن حرف میزنم، دقیقاً از چه حرف میزنم.» نوشتهٔ هاروکی موراکامی را با هم خوانده بودیم. نویسندهٔ سختکوش ژاپنی که هر روز از ساعت چهار و نیم صبح تا دو بعد ازظهر مینویسد. کتابهایش پرفروش هستند و در سرتاسر دنیا با اقبال عمومی مواجه شده است. او در این کتاب از دویدن روزانهاش میگوید؛ از مسابقات ماراتنی که در سن پنجاهسالگی شرکت کرده است و…
یکی از قسمتهای کتاب که همهمان زیرش خط کشیده بودیم این بود که «من در میانهٔ دویدن ماراتن، هرجایی که پایم دیگر نمیکشد و بدنم کم میآورد به خودم میگویم: من آدم نیستم. من رباتم. من ماشینم.» همین جملهها کمکش کرده بودند که ادامه بدهد و به موفقیت مطلوبش برسد. او با همین جملهها ماراتن نیویورک و آتن را شرکت کرده بود و به انتها رسانده بود. |
آن لحظه بعد از خواندن پیام مهتاب، تلفن را برداشتم و برایش پیام صوتی گذاشتم. با بدجنسی، موراکامی و شیوهٔ زندگیاش را زیر سؤال بردم تا آرام شود و با بدنش مهربانتر باشد. گفتم در همین کتاب موراکامی نوشته است در بسیاری از روزها که هوا بارانیست، برای دویدن بیرون نمیرود. روزهایی بوده که لولهٔ فاضلاب خانهٔ هاروکی (اینجا صممیانه خطابش کردم به اسم، بدون فامیلی تا برای دوستم از جایگاه خدای کوه المپ، پایین بکشمش.) خراب بود و برای تعمیرات باید در خانه میماند و بیخیال دویدن میشد.
پا را فراتر گذاشتم. بدجنستر شدم و بدترین کتاب موراکامی که کمترین امتیاز را در سایت کتابخوانی گودریدز دارد، مثال زدم:«کتابخانهٔ عجیب.» گفتم فایده ندارد آدم از ساعت چهار صبح از خواب شیرین بزند تا بیدار شود و چنین چیزی بنویسد. دوستم آرام شده بود. برایم قلب و گل فرستاد اما من نمیتوانستم خودم را آرام کنم. تا مدتها به موراکامی، شیوهٔ زندگیاش و تأثیری که روی دوستم گذاشته بود، فکر میکردم.
عادت های نویسندگی از جنس ژاپنی
موراکامی در سن سیسالگی شروع به نوشتن میکند و تصمیم میگیرد یک نویسندهٔ تماموقت باشد. کافه کلاب موسیقیاش را که تا قبل از آن تا ساعت سه صبح باز بود، میبندد. روزی 60 نخ سیگار کشیدن را به صفر میرساند. ساعت سه خوابیدن را به ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدن تغییر میدهد و بعدازاینکه هر روز تا ظهر مینویسد، به خیابان میرود و میدود.
شیوهٔ زندگیاش بهگونهای تحسینبرانگیز، همهٔ ما را به وجد آورده بود اما سویهٔ دیگری در من وجود داشت که بیشتر شبیه به کینه و حسادت بود؛ نوعی احساس تلخ که باعث میشد از خودم بپرسم آیا یکی مثل مهتاب هم باید شیوهٔ موراکامی را در زندگی به کار گیرد؟ آیا برای او هم بهترین شیوهٔ زندگی این است که هر روز ساعت 4 صبح از خواب بیدار شود و روح تلاشگر ژاپنی را در خود بپروراند؟
وقتی از روح ژاپنی حرف میزنیم دقیقاً از چه حرف میزنیم؟ شعاری در ژاپن وجود دارد که میگوید: «ما ژاپنیها عقل نداریم که اینقدر کار میکنیم.» نوعی اعتراض که در خودش فخری پنهان و حس افتخار به سختکوشی را همراه دارد.
موراکامی در کتابش اشاره میکند که سحرخیزی برای او بهترین جواب ممکن را میدهد. او خودش را آدم صبح میداند و اصلاً روش خود را به دیگران بهعنوان بهترین شیوه تعمیم نمیدهد اما واقعیت این است که سحرخیزی در بسیاری فرهنگها نوعی فضیلت به شمار میرود، مخصوصاً از زمان بودیسم و کنفوسیونسیم و بعد از قرون وسطی، دیرخوابی و سحرخیزی، برای توصیف شیوهٔ زندگی فضلا به کار میرفته است.
از سوی دیگر، سختکوشی که نشانهٔ ساعتهای متمادی کار و فداکاری کامل فرد است بهمثابهٔ الگوی اخلاقی مثبت در ژاپن ستوده میشود. به همین دلیل بیشتر ژاپنیها در طول روز دچار کمخوابی یا اصطلاحاً سرِپاخوابی هستند و اذعان میکنند در جمع راحتتر میخوابند تا در تنهایی.
یکی دیگر از ضربالمثلهایی که در این فرهنگ مشهور است این است که میگویند: «ما ژاپنیها روح المپیکی داریم، یعنی صرفاً شرکت در مسابقات اهمیت دارد.» سختکوشی فردی و جمعی بهعنوان سبکی از زندگی میتواند کاملاً برآمده از روح جمعی یک جامعه باشد. بهعنوانمثال در ژاپن کسی که علیرغم خستگی و بیماری میکوشد سر قرار حاضر شود تعهد، نوعی حس مسئولیت و تمایل به فداکاری را ثابت میکند. در آمریکا دقیقاً برعکس است. اگر بیمار باشید و با وجود سرفههای مکرر سر کار حاضر شوید همکارانتان ممکن است از شما متنفر شوند. فردگرایی در این فرهنگ پررنگتر از هدف جمعی و هاراگیریِ خویشتن در راستای آرمانی والاتر است.
زندگی و نویسندگی به سبک همینگوی و سال بلو
در کتاب از «بام تا شام» نوشته مسیون کوری، شیوهٔ زندگی آدمهای موفق اعم از نویسنده و نقاش و فیلمساز و… را نشان میدهد؛ مثلاً او بالای یخچال مینوشت، او توی ماشین مینوشت، او در جمعها و میهمانیها مینوشت و… فعل نوشتن را میتوانید تعمیم بدهید به سایر کارهای هنرمندانه؛ اما عصارهٔ همهٔ این بزرگان، آن نظم و تعهد راستین به خودشان و کار هرروزهشان میباشد. جان چیور نویسندهٔ آمریکایی هر روز به زیر زمین خانه میرفت. از صبح تا ظهر آنجا مینوشت و بر میگشت…
جملهٔ معروف همینگوی این است که هر روز بنویسید و دقیقاً جایی دست از کار بکشید که فردا از همانجا میتوانید کارتان را آغاز کنید. اما نکتهای که در این میان گم میشود و در زمانهٔ ما به آن کمتر اشاره میشود این است که همینگوی بهغیراز نظم روزانه در نوشتن، زندگی عمیقاً گستردهای نیز داشته است؛ زندگی کردن در شهرهای مختلف دنیا از کی وستِ فلوریدا که یکی از بهشتهای روی زمین است تا فرانسه و شیکاگو و دپائولای کوبا و کچام آیداهو. هرکدام از این مکانها و زیستن در آنها تجربهٔ متفاوتی ست؛ یکی از این خانهها در دل جنگل و دور از شهر بوده است. خانهٔ دیگر در مکانی قرار گرفته که دریاچهٔ میشیگان از کنارش میگذشته، خانههای دیگر تجربهٔ زندگی شهری در تورنتو و پاریس و شیکاگو را به او دادهاند؛ شهرهای بزرگ با ساختمانهای بلند و جمیعت زیاد. |
بهغیراز زندگی در شهرهای کوچک و بزرگ، او در اوقات فراغت به شکار و ماهیگیری و مسابقات گاوبازی و مشتزنی میرفت. کار روزنامهنگاری هم میکرد. در زمان جنگ جهانی اول بهعنوان رانندهٔ آمبولانس در جبههٔ متفقین در ایتالیا حضور داشته است. (خودش متولد امریکاست اما کنجکاویاش او را به ایتالیا و شرکت در جنگ میکشاند.)
با هواپیمای اختصاصیاش به آفریقا سفر میکرد. و در یکی از همین سفرهای هوایی در اوگاندا سقوط میکند و اتفاقاً داستان برفهای کلیمانجارو را در همین موقعیت مینویسد. او دوبار از سقوط هواپیما جان سالم به در میبرد و…
بهغیراز این گشتوگذار و سفرها که هرکدام یعنی زمانی برای :برنامهریختن« در نظرگرفتن، کجارفتن، کجاماندن و کوله بستن و… (تمام جزییات بیانتهای یک سفر را در نظر بگیرید و ضربدر بیست و سی و چهل و… کنید؛ تعداد سفرهای خیلی زیاد او). روابطش با خانمها بسیار گسترده و پیچیده بوده است (حساب کنید یک رابطه چقدر از آدمی زمان و انرژی میگیرد. این را ضربدر ده کنید. پیچیدگی روابطش تا جایی بوده که همسر ارزا پاوند شاعر را برای بچه به دنیا آوردن، او به بیمارستان میبرد و…). با اشاره به این بازیگوشیهای او این نکته را دربارهٔ همینگوی هرگز نباید فراموش کنیم که او همان نویسندهایست که صفحهٔ آخر کتاب «وداع با اسلحه» را 39 بار نوشته و بازنویسی کرده است.
فقط همینگوی نیست که بهعنوان نویسندهٔ برندهٔ نوبل در سال 1954 چنین زندگی پرمشغلهای داشته است؛ یک مثال دیگر «سال بلو» نویسندهٔ شهیر کانادایی-آمریکایی، برندهٔ نوبل ادبیات در سال 1947 است که در رشتههای فلسفه و جامعهشناسی و انسانشناسی درس خوانده است و تا سن 80 سالگی در دانشگاههای ییل و پرنیستون و بوستون و شیکاگو و… تدریس میکرد. یازده بچه دارد و پنج بار ازدواج کرد و همچنین هفت دوست دختر داشته است.
نوشتن این نکات در باب زندگی بزرگان شاید خبرهای زرد بهحساب بیاید اما در کنار نظم روزانه و تعهد به کار روزانه، زندگی و تجربهکردن نیز وجود داشته است؛ یعنی بهقدری زندگی میکردهاند و تجربه ذخیره میکردند که وقتی پشت میز کارشان برمیگشتند چیزی از عمیقترین قسمت زندگی برای نوشتن داشته باشند.
مشغله های زندگی و دردسرهای نویسندگی در عصر کارِ زیاد
اوشن وونگ نویسندهٔ ویتنامی- آمریکایی و استاد دانشگاه ماساچوست میگوید این ایده که در روز 1000 کلمه بنویسید و هر روز 500 کلمه اضافه کنید ایدهٔ کاپیتالیستی ست که ارزش نویسنده و کارش را در تعداد کلمات جستوجو میکند. ایدهٔ بنبست نویسنده و تأکیدی که بر آن میشود و راهکارهایی که برای هرچه سریعتر خلاص شدن از این بنبست writer’s Block- ایدهٔ کاپیتالیستیست؛ تفکری که از شما همیشه انتظار دارد کارآمد باشید و در حال تولید محصول. درحالیکه این نکته در این ایدئولوژی در نظر گرفته نمیشود که زمانی که نمینویسید، به نوع دیگری، مشغول کار هستید. شاید به زمان و فراغتی نیاز دارید برای تعمیق در خودتان، خواندهها و نوشتههایتان. به زمانی نیاز دارید برای جستوجو و کشف یک سؤال پاسخ داده نشده. اسم این زمان، بنبست نیست بلکه نوع دیگری از کار کردن است. سویهٔ دیگر از فرایند خلاق نوشتن.
هیچکدام از این مثالها در راستای انکار نظم و تعهد روزانه نیست؛ اما نظمی که باید در گستردگی و عمق زندگی جای خود را پیدا کند؛ چیزی که در کتابهای خودیاری و سبک زندگی امروزی کمتر دیده میشود. جای زندگیکردن و نوشتن از لایههای زیرین، زندگی را با کارکردن، نظم و عادتهای هرروزه نمیتوان پر کرد؛ اما مشخصهٔ زندگی مدرن این است که همیشه سر خط آماده باشی. همواره بکوشی تا حداکثر تجربهٔ ممکن را در حداقل زمان بگنجانی.
الگوی کار انسانی چه در دورهٔ شکار و چه در دورهٔ کشاورزی چنین بوده است؛ دورهای کوتاه از کار سخت و طاقتفرسا و دورهای طولانی از استراحت و بیکاری؛ اما اختراع ساعت و تبدیلشدن زمان به سرمایهٔ ارزشمند که نباید یکلحظه از آن را هم هدر داد این روند را کاملاً تغییر داده است. در قرن چهاردهم، زمان، تبدیل شد به چهارچوبی که کار را با آن اندازه میگرفتند؛ بهجای اینکه خودکار معیار اندازهگیری باشد. در قرن هیجدهم و نوزدهم، مدیریت زمان تبدیل شد به جوهر اخلاق تا جاییکه فقرا را از این حیث که وقت خود را سنجیده مصرف نمیکنند سرزنش میکردند.
در کتاب رها کردن که فیلسوف دانمارکی سونِد برینکمن نوشته است به این نکته اشاره میکند که در فرهنگ کنونی هر چیز وسیلهای ست برای چیز بعدی. کار بعدی، فعالیت بعدی و…
ذهنیت «کارهای بیشتری را بیشتر بکن» در ذهنیت جامعهٔ مصرفزده تنیده است. این فرهنگ ما را نیازمند کرده است که بیشتر بخواهیم. بیشتر بخریم، حتی بیشتر بخوانیم و مدام کارهای بیشتری بکنیم. عصارهٔ این کتاب این است که رهاکردن به ما شانش بیشتری میدهد که در تجربههایی که داریم عمیقتر شویم.
درنهایت این مقاله پاسخ روشنی ندارد که چه باید کرد و راهکار خاصی ارائه نمیدهد. فقط در تلاش است جنبههای دیگر زندگی را در کنار نظم هر روزهٔ نوشتن، پررنگ کند. زندگیای که در آن یک روز صبح از خواب بیدار میشوید و رگ گردنتان گرفته است، روز دیگر بچهتان تب دارد و باید او را به دکتر ببرید، روز دیگر هورمونهای بدنتان شما را بیک هفته به انتهای رازآلود جهان افسردگی رهنمون میکنند و… و… و…
فقط جهانِ تن و خانه و روابط شخصی نیست. جهان بیرون را هم اضافه کنید؛ یک روز بیم جنگ است. روز دیگر ویروسی ناشناخته سراسر جهان را فرا گرفته است. یک روز غم نان و بالا رفتن قیمت دلار تا سقف آسمان است و… .
در سطح کلان، شاید هیچکدامِ این مشکلات ربط مستقیمی با ما نداشته باشد و اگر هم بخواهیم کاری بکنیم، شاید هیچ کاری از دستمان ساخته نباشد؛ اما آنطرف ماجرا این است که همهٔ اینها بهنوعی به زندگی هرکدام از ما مربوط میشود و زندگی را تحت شعاع قرار میدهند. متأسفانه یا خوشبختانه، خواسته و ناخواسته شهروند جهانیایم.
در نهایت اینکه نظم داشتن بهترین ابزار برای تراشزدنِ صیقل درون است. در این هیچ شکی نیست، اما نظم خودتان را در کارزار زندگی خودتان بجویید. تنظیم ساعت و آلارم گذاشتن و تا پاسی از شب نخوابیدن و… به یافتن شیوهٔ منحصربهفرد نظمتان کمک میکند اما کافی نیست. یک سفر درونی میطلبد که نظم شخصی خودتان را کشف کنید. بهبیاندیگر، زندگی کردن و نوشتن دربارهٔ زندگی، وجوه متقابل بودناند. کسی که مینویسد و کسی که زندگی میکند مکمل یکدیگرند. هرکدام دیگری را تغذیه میکنند. میتوان گفت، زندگی خلاق فرایندیست که نوشتن ماحصل و ثمرهٔ آن محسوب میشود.
الگوی خودتان را برای نویسندگی خلق کنید
این را برای مهتاب مینویسم. مهتابی که آن روز دچار بیقراری و اضطراب شدید نسبت به سبک زندگیاش شده بود. چون میخواست نظمش را دقیقاً با ساعت چهارو نیم صبح بهوقت ژاپنِ موراکامی تنظیم کند و بدنش به این ساعت جدید عکسالعمل نشان داده بود؛ علامتهایی بیمارگون شبیه جت لگ شدن.
در یک جملهٔ کلیشهای میتوان گفت بهاندازهٔ همهٔ نویسندگان راه رسیدن به قلهٔ کوه المپ و دیدار خدای نوشتن وجود دارد. هنرمندان از نظر عادت های نویسندگی و برنامهٔ کاری با هم متفاوتاند. بعضی، شبکارند و بعضی آدم روزند. مثلاً جان میلتون اصلاً برنامهٔ کاری مبتنی بر ساعت اداری هفت صبح تا پنج عصر را قبول نداشت و میگفت چه کسی گفته که شب برای خوابیدن است؟ و فقط شبها مینوشت. مهم این است در کارزار آشفتهٔ زندگی، ضرباهنگ مخصوص به خودمان را پیدا کنیم و به آن وفادار باشیم. |
در پایان اگر شما هم مثل مهتاب، گاه و بی گاه نسبت به سبک نوشتاری، سبک خوانش، سبککاری و در یککلام، سبک زندگیتان ناراحت و مضطرب میشوید، مژده اینکه در مقابل نویسندگان سحرخیز و سختکوشی مثل موراکامی -که همیشه به شما عذاب وجدان میدهند- نویسندگان دیگری وجود دارند که بتوانند کمی شما را آرام کنند. مثلاً شاعری که شعرها و نوشتههایش همیشه هوای خوش یکی از شهرهای ایران را برای من یادآوری میکند.
نویسندهای که میگوید «قرار است من یک شاعر بزرگ باشم اما بعدازظهرها خوابم میگیرد. بالاخره یک روزی میآید که بعدازظهر چرت نزنم. در آن روز یک شعر باشکوه مینویسم که غوغا به پا خواهد کرد اما حالا، بعدازظهر است و من خوابم میآید.» چارلز بوکوفسکی
نویسنده مطلب: راضيه مهدی زاده؛ نویسندۀ کتابهای «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» و «موخوره» : لیسانس فلسفه از دانشگاه تهران و فوق لیسانس مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران. |
منابعی که در این متن بهصورت مستقیم و غیرمستقیم استفاده شده است:
- Murakami, Haruki. (2008). What I Talk About When I Talk About Running. Knopf Doubleday Publishing Group
- Curry, Mason. (2013). Daily Rituals: How Artists Work. Publisher: Knopf
- Krystal, Arthur. (2007). The Half-Life of an American Essayist. Godine Publisher
- Voong, Ocean. (2019). A Life Worthy of Our Breath. On being magazine. Interview with Krista Tippet
- Bukowski, Charles. (1972). 3:16 and One Half. from Unmuzzled Ox, which appeared in Field, Edward, A Geography of Poets (pp. 116), New York: Bantam books
- کریستال، آرتور. فقط روزهایی که مینویسم. ترجمه احسان لطفی. تهران: نشر اطراف،1396
- استیگر، بریجیت. هنرِ ژاپنیِ سختکوشی در خواب. ترجمه نجمه رمضانی. تهران: مجلهٔ ترجمان، 1397
بیشتر بخوانید: |