گفت و گو با عبدالله كوثری درباره يوسا
كوثری با ترجمه مجموعه مقالههای یوسا توانست، جهانبینی یوسا را تا حد امكان برای خوانندگان ایرانی روشن كند. خود یوسا پیوند عمیقی با سیاست دارد؛ همواره به قدرت اندیشیده است و حتی یك بار هم نامزد ریاستجمهوری كشورش پرو شد كه به فوجیموری رقیب دیكتاتورش باخت. اما در سال 2016 یوسا این باخت را به رمانی به نام «همسایگی» بدل كرد. یوسا در تمام رمانهایش ادبیات را در پیوند با سیاست قرار داده اما این نمایش قدرت و سیاست برخلاف بسیاری از نویسندگان به سیاستزدگی ختم نشده بلكه به ساخت نظامهای باورپذیر و این جهانیای انجامیده است كه خواننده را با خودش همراه میكند و طعم یك ادبیات خاص را به او میچشاند كه سالهای سال گفتوگو در نگرو نگرو (مكان وقوع داستان «گفتوگو در كاتدرال») و روزنامهنگاری در پرو را از یاد نبرد.
یوسا میراثدار بزرگترین نویسندگان جهان است كه توانسته تاثیر آنها را درونی كند و سبك خودش را خلق كند. او از امریكای لاتین میگوید از قارهای كه سرنوشت خواندنیای دارد از فتح قاره تا به امروز. اما نه به رئالیسم جادویی تن داده و نه از كلاسیكی چون فلوبر تقلید كرده است. یوسا هم دیكتاتورها را روایت میكند و هم روابطی كه در ساخت قدرت نقش دارند طی یك روایت اجتماعی نشان میدهد. كوثری معتقد است، رجوع همیشگی یوسا به مساله قدرت، آثار او را تكراری نكرده بلكه او هر بار جهانی تازه برای مخاطب خلق كرده است.
در گفتوگوی پیش رو كه با مترجم آثار یوسا ترتیب دادهام، تاثیر تغییر منش سیاسی یوسا را از چپ به لیبرالیسم از خلال رمانهایش بررسی كردهایم. كوثری این رفتار یوسا را نوعی واكنش به حكومتهای امریكای لاتین میداند. این گفتوگو دعوتی است به تماشای یوسا و آثارش.
برخی از منتقدان معتقدند یكی از دلایلی كه «گفتوگو در كاتدرال» آنچنان كه باید در ایالات متحد خوانده نشد، ترجمه گرگوری راباسا از آن بود. در صورتی كه ترجمه او از «صد سال تنهایی» را یكی از دلایل خوانده شدن آن اثر در ایالات متحده مطرح میكنند. نظر شما در این باره چیست؟
این حرف را چه كسی گفته؟
مارسلا والدز، خبرنگار و منتقد ادبی نشریه نیویورك تایمز.
خب این نظر شخصی ایشان است. چون من در بسیاری از مقالات و نوشتههای دیگر كه خواندهام نظر نویسندگان غیر از این بوده. مثلا بررسی و نقدی كه جان كینگ درباره آثار یوسا نوشته است و من آن را سالها پیش ترجمه كردهام و منتشر هم شده است. در آن مطلب كینگ میگوید، رمان «گفتوگو در كاتدرال» در واقع سرآغاز فصل مشخصی از كارهای یوسا محسوب میشود؛ هم به سبب تغییر تدریجی گرایش سیاسی یوسا از ماركسیسم به لیبرالیسم و هم به دلیل ساختار اصلی رمان. این را هم اضافه كنم كه آن سبكی كه در «گفتوگو در كاتدرال» میبینید، نشانههایی از آن را در كتاب دومش یعنی «خانه سبز» هم میبینیم اما در «گفتوگو در كاتدرال» به حد كمال میرسد. شما در «گفتوگو در كاتدرال» رمانی 700 صفحهای دارید كه فقط از طریق گفتوگو پیش میرود و روایت میشود.
ما چه در امریكای لاتین و چه در سایر جاها كمتر كتابی به این سبك پیدا میكنیم. تمام اقشار و لایههای جامعه پرو از بالاترین تا فرودستترین آنها در این كتاب حضور دارند و هر یك با زبان خودشان حرف میزنند. این كتاب در ایران هم با استقبال بسیار خوبی روبهرو شد و همان طور كه میبینید هنوز هم پیوسته تجدید چاپ میشود.
خود یوسا سالها پیش در این باره گفت كه فكر نمیكند دیگر بتواند كتابی با این سبك پیچیده و در عین حال موثر بنویسد. هر چند من همه ترجمههای راباسا را نخواندهام این را میدانم كه همگان او را استاد ترجمه ادبیات امریكای لاتین میدانند و اصولا ترجمههای او از یك كیفیت ممتاز برخوردارند. در «گفتوگو در كاتدرال» هم ایرادی به ترجمه راباسا وارد نیست و من به عنوان مترجمی فارسیزبان معتقدم كه «گفتوگو در كاتدرال» یكی از مهمترین كارهایی است كه به انگلیسی ترجمه شده و ما مدیون آقای راباسا و سایر مترجمان انگلیسی هستیم.
این را هم بگویم بسیاری از كارهای یوسا را خانم هلن لین در دهههای 70 و 80 میلادی ترجمه كرد. راباسا هم چند كار را ترجمه كرده از جمله «خانه سبز». ولی هلن لین برخی از مهمترین كارهای یوسا از جمله «جنگ آخرزمان» را كه اثر عظیمی است، ترجمه كرده است. همان طوری كه خانم مارگارت سیرز پدن، تخصصش در فوئنتس بود. تا آنجایی كه من به یاد دارم راباسا كاری از فوئنتس ترجمه نكرده. بنابراین فقط راباسا نیست چند تای دیگر هم بودند كه مترجم آثار نویسندگان نسل دوره شكوفایی بودند. یكی راباسا بود كه بیشتر به ماركز و چند نویسنده دیگر از جمله ژرژآمادو، نویسنده بزرگ برزیل پرداخت. یكی هلن لین بود و دیگری مارگرت سیرز پدن و بعد افرادی مانند آلفرد مكآدام و ادیث گراسمن آمدند كه كارهایشان دستكمی از كارهای مترجمان دوره شكوفایی ندارد.
سبك رئالیستی یوسا با رئالیسم جادویی كه شاخصه ادبیات امریكای لاتین است، تفاوت آشكاری دارد. به این ترتیب یوسا به میانجی چه چیزی جزو نویسندگان نسل دوره شكوفایی ادبیات امریكای لاتین (Boom) قرار میگیرد؟
آثار همه نویسندگان نسل دوره شكوفایی ادبیات امریكای لاتین الزاما به رئالیسم جادویی تعلق ندارد. این اشتباهی است كه بسیاری در ایران مرتكب میشوند و فكر میكنند، كل ادبیات امریكای لاتین در مكتب رئالیسم جادویی خلاصه میشود. اهمیت رئالیسم جادویی را نمیتوان انكار كرد زیرا دو نویسنده بزرگ این قاره یعنی آلخو كارپانتیه و میگل آنخل آستوریاس كه پیشگامان این ادبیات بودند، كارشان را با این سبك نوشتند و راهی جدید در رمان جهان گشودند.
اما تاثیر این سبك در نویسندگان دوره شكوفایی یكسان نبود. شما نمیتوانید ماركز را با فوئنتس و كورتاسار و بارگاس یوسا مقایسه كنید. هر یك از اینها سبكی از خود دارند. مثلا در كارهای فوئنتس تفاوت «آئورا» كه میشود به سبك رئالیسم جادویی منسوبش كرد با كاری مثل «گرینگوی پیر» یا حتی پوست انداختن بسیار زیاد است. فوئنتس در جایی سبك خود را رئالیسم روانكاوانه نامیده. بارگاس یوسا خود را رئالیست میداند. اما توجه كنید كه رئالیسم نویسنده امریكای لاتین قرن بیستم را نباید با رئالیسم قرن نوزدهم اروپا مقایسه كرد.
اصولا مفهوم رئالیسم در كل جهان به خصوص بعد از دو جنگ جهانی تحولاتی مهم را از سر گذرانده. این را هم بگویم كه در اوایل دهه 1970 یكی از نویسندگان دوره شكوفایی یعنی خوسه دونوسو كه من دو رمان از او ترجمه كردهام، مقالاتی نوشت در لزوم فاصله گرفتن از رئالیسم جادویی و خودش با نوشتن رمانی كه اوج رئالیسم جادویی بود، خواست نقطه پایانی بر این سبك بگذارد.
نام این كتاب چیست و آیا به فارسی ترجمه شده است؟
خیر این كتاب به فارسی ترجمه نشده و معادل فارسیاش «پرنده وقیح شب» است. در واقع دونوسو در آن اثر به گمان خود، حرف آخر درباره رئالیسم جادویی را زد. نسل جوانتر نویسندگان امریكای لاتین یعنی نسل جوانتر از فوئنتس و دیگران، راه دیگری برگزیدند. چندان تاثیری از رئالیسم جادویی به آن شكل كه در ماركز و رولفو وروئاباستوس و دیگران میبینید در اینها مشاهده نمیكنید. شما به مجموعه داستان «داستان كوتاه امریكای لاتین» كه من ترجمه كردهام، نگاه كنید كه در آن سیر تحول داستان كوتاه امریكای لاتین از دوره استعمار تا دوران معاصر را مشخص میكند. این داستانها بسیار مهمند چون داستانهایی را از آغاز فتح قاره امریكای لاتین تا نسل بعد از فوئنتس شامل میشود. در آنجا میبینید كه هیچ یك از نویسندگان نسل جدید كه همهشان متولدان 1930 یا 1940 به بعد هستند هیچ ربطی به رئالیسم جادویی ندارند.
بنابراین یوسا به دلیل شاخصه كلی كارهایش جزو نویسندگان نسل دوره شكوفایی ادبیات امریكایی لاتین قرار میگیرد؟
بله قطعا همین طور است. تفاوت سنی یوسا هم با نویسندگان دیگر این نسل زیاد است. یوسا تقریبا 12- 10 سال از آنهای دیگر كوچكتر است. او اولین جایزهاش را 22 سالگی گرفت بنابراین میتوانیم او را جزو شاخصترینشان بدانیم.
منظورتان این است كه برای رمان «خانه سبز» جایزه گرفت؟
نه قبل از «خانه سبز». منظورم آن كتابی است كه گویا با اسم «عصر قهرمان» ترجمه شده است. آن اولین كتاب یوساست و جایزه مهمی در ادبیات اسپانیایی زبان گرفت. یوسا در آن زمان 22 یا 23 سال داشت.
مسوولان آكادمی سوئد یكی از دلایل اهدای جایزه نوبل به یوسا را «نمایش ساختار قدرت و تصاویر شفاف از مقاومتها و طغیانها و شكستهای فردی» عنوان كرده بودند. اما به نظر میرسد، یوسا برخلاف اسلاف خود، خود سیاست و سیاستمدار را به شكل مستقیم نمایش نمیدهد بلكه با روایت امر اجتماعی به شكل هوشمندانهای به سیاست نقب میزند.
بله اما این بستگی دارد به اینكه شما قهرمان یا شخصیت اول را چگونه ببینید و آیا اینكه لزومی دارد كه شخص خودش حضور داشته باشد یا نه؟ مثلا در «پاییز پدرسالار» نوشته ماركز، خود دیكتاتور حضوری دورادور دارد. در رمان «سوربُز» یوسا خود ترخیو را وارد كار میكند. در رمان I the Supreme اثر مهم روئا باستوس شخص دیكتاتور حضور پررنگ دارد. اما در «گفتوگو در كاتدرال» همان طور كه میگویید، روابط قدرت است كه مورد بررسی قرار میگیرد نه خود شخص.
در رمان «جنگ آخرالزمان» كه اصولا بحث از این فراتر میرود و جدا از روابط قدرت مهمترین بحثی كه در آنجا مطرح میشود برخورد سنت و مدرنیته در جامعهای است كه انگار دو پاره عظیمش چند قرنی است از همدیگر هیچ اطلاعی ندارند و فقط نسبت به یكدیگر دچار سوتفاهمند. یعنی جامعه در شهرهای ساحلی كه كانون رابطه با جهان خارج است یك چیز است و در صحراهای پرت افتاده و بیباروبر چیزی كاملا متفاوت. و این تفاوت در نهایت به صورت جدالی هولناك میان این دو بخش تجلی میكند كه در این رمان روایت میشود. در «مرگ در آند» شما بار دیگر این را میبینید كه تفسیر متضاد بخشهایی از یك یك جامعه از بدیهیترین مسائل به چه فاجعهای میانجامد.
این مشكل چندگانگی و یكدست نبودن جامعه در امریكای لاتین كه خود بحث بسیار مفصلی است از مهمترین مشكلات كشورهای قاره بوده. گونهگونی نژادها، اختلافات طبقاتی و نژادی و وابستگی به قدرتهای خارجی مثلا در زمانی به انگلیس و پرتغال و در قرن بیستم به ایالات متحده. همه این عوامل چهره منحصر به فردی از امریكای لاتین ساخته كه در رمانهای نویسندگان دوره شكوفایی تصویر میشود. كمااینكه فوئنتس در كار عظیمی چون «زمین ما» روایتی گسترده و عمیق از فرهنگ غرب و نفوذ این فرهنگ در قاره امریكا و شكلگیری این جوامع را شرح میدهد.
در این رمان شما فیلیپ دوم، پادشاه جبار اسپانیا در قرن هفدهم را دارید و كلیسای كاتولیك را با استبداد و دادگاه تفتیش عقایدش. در كنار اینها میبینید كه این میراث چگونه به امریكای لاتین منتقل میشود. این نویسندهها هر یك در تصویر كردن این مشكلات، سبك و شگردهای خودشان را دارند ولی چیزی كه مسلم است این است كه در كل خاك امریكای لاتین به سبب حكمرانی دولتهای دیكتاتوری در دورههایی طولانی اصولا مساله قدرت و شخص دیكتاتور و كیش دیكتاتور از مهمترین دغدغههای همه نویسندگان این قاره به شمار میرود.
با چرخش یوسا از سیاستهای چپ در سالهای 1970 و ایستادن در جبهه لیبرالها- آمد و شدهایش با متفكرانی چون آیزایا برلین- ما با چه یوسایی روبهرو هستیم؟ به نظر شما این امر در نوع نگاه او به ادبیات به ویژه رمان تاثیرگذار بوده است؟
البته یوسا چندان آمدوشدی با آیزایا برلین نداشته. او مقاله بسیار سودمندی با عنوان «مردی كه زیاد میدانست» درباره برلین نوشته كه در مجموعه مقالات «دعوت به تماشای دوزخ» آمده. لطفا مقاله را بخوانید. ببینید تغییر دیدگاه سیاسی یوسا -كه ممكن است من هم در بسیاری از موارد با برخی گرایشهای افراطیاش موافق نباشم- در ادبیاتش تغییری ایجاد نكرده است. اصلا بخشی از این تغییر مسلك اتفاقا نتیجه رویدادهای سیاسی در امریكای لاتین بود. یعنی یوسایی كه در سال 1959 با ذوق و شوق مثل همه مردم امریكای لاتین برای استقبال از كاسترو به هاوانا رفت در دهه 1960 وقتی سیاستهای بگیر و ببند كاسترو به سبك شوروی شروع شد و ادبیات باز هم به تقلید از شوروی زیر سانسور دولتی رفت و احكام رئالیسم سوسیالیستی را خواستند بر ادبیات تحمیل كنند، كم كم از كاسترو دور شد. فوئنتس و برخی دیگر هم دور شدند. تنها كسی كه سخت به كاسترو وفادار ماند، ماركز بود. او هم فكر میكنم بیشتر به شخص كاسترو علاقه داشت. در هر حال فراموش نكنیم كه كاسترو برای بسیاری از مردم امریكای لاتین قهرمانی بود و ربطی به خیلی از چهرههای به اصطلاح چپ در آن قاره نداشت.
درباره این تغییر مسلك كمی بیشتر توضیح دهید.
من عرضم این است كه رفتار چپ امریكای لاتین خواه كاسترو خواه گروههایی كه بعدا به وجود آمدند مثل چریكهای راه درخشان، اولین نتیجهاش سرخوردگی بسیاری از روشنفكران و نویسندگان امریكای لاتین از جمله یوسا نسبت به چپ بود. اما یوسا نویسندهای است كه دامنه مطالعاتش به راستی حیرتانگیز است. یوسای دهه 1960 را نباید با یوسای دهه 1980 یكی بگیریم.
او در بسیاری از مصاحبههایش هم میگوید كه من اگرچه دموكراسی غربی را بیكم و كاست نمیدانم و اینها هم ممكن است هزار عیب داشته باشند، آنها را بهتر از نظامهای توتالیتر ماركسیستی میبینم حال خواه اینها در شوروی باشند خواه در چین و خواه در جای دیگری. چون در اینجا(رژیمهای غربی) یك حداقلهایی از آزادی و انتخاب وجود دارد ولی در آنجا همه چیز تحت نظارت دولت است. او معتقد است، حكومتهای چپگرا در امریكای لاتین نه تنها در اجرای وعدههای خودشان یعنی همان اصول ماركسیسم موفق نبودهاند بلكه همواره با فساد ماموران و بیكفایتی و تبعیض و ندانمكاری سبب عقبافتادگی بیشتر این جوامع شدهاند البته اینها را باید در نوشتههایش ببینید.
پس این دغدغه یوسا درباره امریكای جنوبی علاوه بر رمانهایش در مقالات او نیز قابل بررسی است.
بله او مقالهنویس پركاری است و در بسیاری موضوعات مقاله دارد تا امروز چند مجموعه مقاله منتشر كرده و در اینجا هم ترجمه شده. یوسا به این معنی دقیقا آدمی لیبرال است كه طرفدار اقتصاد آزاد و كم شدن نقش دولت در اقتصاد و سیاست و خواستار برپایی دموكراسیها به شیوه غربی است اگرچه آنها را به هیچ وجه كامل نمیداند. اینها را یوسا در برخی از مصاحبهها و مقالاتش گفته است و من بسیاری از اینها را ترجمه و منتشر كردهام.
برای مثال مصاحبهای با یوسا در مجموعه مقالاتی كه در كتاب «دعوت به تماشای دوزخ» گرد آوردهام، مطالعه كنید. چون او در آن مصاحبه درباره رمان «سور بز»- كه به شخص تروخیو و دوران دیكتاتوری او میپردازد- توضیح میدهد كه آن اثر را چگونه نوشته و عقاید و موضع خود را به خوبی در آن مصاحبه شرح میدهد. در مجموعه مقالاتی دیگر كه از یوسا با نام «چرا ادبیات؟» ترجمه كردهام در مقالهای تحت عنوان «امریكای لاتین افسانه یا واقعیت؟» بار دیگر نگاهی مفصل به سرگذشت امریكای لاتین دارد. مقالات دیگر این مجموعه هم برای آگاهی از نگاه او به ادبیات و سیاست مفید است.
ما در امریكای لاتین سالوادور آلنده را هم داشتهایم كه از جناح چپ بود.
درست میگویید. آلنده چپ بود و در یك فرصت استثنایی در شیلی با انتخاب مردم به قدرت رسید. اما متاسفانه دخالت مستقیم ایالات متحده كه منافع خودش را به خصوص در منابع سرشار مس در شیلی از دست رفته میدید، دوران حكومت آلنده با آشوب فراوان و كارشكنیهای گوناگون توام شد و درنهایت هم كودتای ژنرال پینوشه با بمباران كاخ ریاستجمهوری و كشتن آلنده به این حكومت مردمی پایان داد.
پس شما معتقدید كه آلنده با دیگران قابل مقایسه نیست؟
بله. در رابطه با شخص آلنده موضوع متفاوت است چون او سوسیالیست بود و با رای مردم روی كار آمد. البته در اینجا مجالی برای بررسی سیاستهای آلنده نداریم. آریل دورفمن كه امروز یكی از مبارزان سرشناس حقوق بشر در دنیاست و آثاری از او به فارسی ترجمه شده از جمله «اعتماد» با ترجمه من و «دوشیزه و مرگ» با ترجمه حشمت كامرانی و… روایت خوب و معتبری از این موضوع دارد. او كه در سال 1973 جوان بیست و چند ساله و مشاور فرهنگی آلنده بود جزو بازماندگان آن اتفاق است.
او انگار با معجزهای در این كودتا كشته نمیشود چون برای اجرای ماموریتی از كاخ آلنده خارج شده بود. دورفمن كه بعد از دو سال زندگی مخفی در شیلی سرانجام از این كشور خارج میشود، مقالات متعددی در مورد كودتای پینوشه نوشته. برخی از آنها را من ترجمه كردهام كه در مطبوعات چاپ شده همچنین در مجموعهای با عنوان «در جستوجوی فردی» كه انتشارات لوح فكر منتشر كرده. البته خوسه دونوسو هم رمانی با عنوان حكومت نظامی دارد كه حال و روز شیلی را یك دهه بعد از كودتای پینوشه باز مینماید. این رمان با ترجمه من منتشر شده و به نظرم بسیار خواندنی است. با خواندن روایات ایشان به این نتیجه میرسیم كه دولت آلنده، دولتی مردمی بوده و خود آلنده یك سوسیالیست به تمام معنا بود نه یك كمونیست پیرو بیچونوچرای شوروی (هر چند مخالف سرسخت سیاستهای ایالات متحده در امریكای لاتین) یا چریكی در شمار اعضای راه درخشان. البته بررسی كل گرایشها و حكومتهای چپگرا در امریكای لاتین بحث دیگری است. بیگمان در آنجا هنوز هم گرایش چپ هواداران بسیار دارد. اما اینها به بحث ما مربوط نیست. ما بیشتر درباره بارگاس یوسا حرف میزنیم.
آیا تغییر مسلك یوسا در رمانهای او منعكس شده؟
هنر بزرگ این دسته از نویسندگان امریكای لاتین این است كه رمان و ادبیات را زیرمجموعه سیاست یا وسیله تبلیغ فلان ایدئولوژی نكردند. شما در كدام كار ماركز او را مبلغ سوسیالیسم از نوع شوروی یا كوبا میبینید؟ در نظر بارگاس یوسا هم تروخیوی هوادار ایالات متحد همان قدر محكوم است كه هر دیكتاتور چپگرا. گذشته از این چیزی كه به كار اینان اعتبار میبخشد، شناخت عمیق آنها از جامعه خودشان و تاریخ كل منطقه و روانشناسی مردم این منطقه است.
هر كتاب بارگاس یوسا مضون اصلیاش یكی از مشكلات دیرپای این قاره است. خواه در سیاست و خواه در فرهنگ كلی مردم. كارلوس فوئنتس در جایی گفته است كه جوامع امریكای لاتین جوامعی ناتمام هستند. این یعنی كه این كشورها نتوانستهاند، گذار از سنت به مدرنیته را به طور كامل و همه جانبه طی كنند و هر یك در جایی از این گذار درجا زدهاند. «جنگ آخرالزمان» را ببینید. در «جنگ آخرالزمان» مهمترین مساله ایستادگی سنت در مقابل مدرنیته است.
اما مدرنیتهای كه نه تنها درست و كامل فهمیده نشده بلكه نمایندهاش سرهنگ موریرا سزار است كه میخواهد با كشتار و نابودی مشتی مردم فقیر و بیسواد و تا حد مرگ خرافاتی، آنان را به «راه راست» ارشاد كند. بنابراین در «جنگ آخرالزمان» شما دو كجراهه میبینید: یكی مرشد و یكی سرهنگ موریرا سزار. در اینجا دیگر مساله فرد دیكتاتور و این جور چیزها نیست. اینجا همان تفسیر فوئنتس مصداق مییابد. مشكل در كل جامعهای است كه در طول سالیان تحولی نامتوازن و نامتناسب داشته و اكنون باید بهای این عدم تناسب و توازن را با خونریزی و نابودی مردم خودش بدهد.
دقیقا. نكتهای كه ما در «جنگ آخرالزمان» میبینیم این است كه یوسا، راویای بیطرف و بدون قضاوتی را برگزیده كه هر دو طرف ماجرا را روایت میكند و نشان میدهد كه هر دوی اینها محصول دنیای مدرن هستند.
البته نباید انتظار داشته باشیم كه نویسنده مستقیما دست به قضاوت بزند. اما آنچه او نشان میدهد همان طور كه گفتم، پیامدهای برخورد و تصادم دو فرهنگ است. بدیهی است كه سنت كاتولیكی تعصبآمیز آن مردم وقتی خود را در معرض هجوم پدیدههای مدرنیته(حتی چیز سادهای مثل سرشماری) میبیند، خشنترین چهرهاش را آشكار میكند. از آن طرف هم نماینده مدرنیته برزیل یعنی نظامیهای اعزام شده به كانودوس در خیال خود شیاطینی از مرشد و پیروان او ساختهاند و عجیبتر اینكه به خودشان قبولاندهاند كه این مردم بیچاره كه با بیل وكلنگ و تفنگهای عهد بوق به جنگ آنها آمدهاند، عوامل انگلیسیها هستند. این یعنی سوءتفاهمی از هر جهت. نتیجه این خصومت آشتیناپذیر است.
در رمان «مرگ در آند» هم یوسا باردیگر همین موضوع را نشان میدهد. یك جناح مثلا مترقی یعنی چریكهای راه درخشان را -كه از چپهای متعصب امریكای لاتین هستند- در مقابل سنت قرار داده است. این بار مدرنیته در قالب چریكهای راه درخشان نمود مییابد كه یك تصوری از بیگانه و بیگانهستیزی و امپریالیسم دارند و رفتار آنها و نحوه قضاوتشان در «مرگ در آند» روشن میشود. از یك طرف هم آدمهایی هستند كه هنوز در عهد آزتكها و اینكاها زندگی میكنند به شكلی كه برای هر كاری مثل كشیدن جاده یا ساختن پل باید قربانی انسانی بكنند.
آیا شما این تكرار موقعیتها و ایدهها و پرداختن به تقابل سنت و مدرنیته و مساله قدرت در امریكای جنوبی توسط یوسا را امری تكراری میدانید؟
خیر. اولا رمان مجموعهای بسیار وسیع از افراد و رویدادهاست كه جدا از مضمون اصلی در واقع كل زندگی آدمی را در فلان منطقه و فلان مقطع زمانی تصویر میكند. رمان مقاله نیست كه به یك موضوع محدود شود. رمان دامنهای بس فراتر دارد. رمان همان زندگی است، واقعیت زندگی آدمی است با جنبههای گوناگونش. هر نویسندهای جنبههایی از این زندگی را مضمون كارش میكند اما هنر او این است كه هر بار این جنبه را از دیدگاهی تازه مینگرد یعنی ابعاد دیگری از آن را كشف میكند و به ما نشان میدهد.
آن تعریفی هم كه آكادمی نوبل از كارهای یوسا به دست داده در واقع یك جنبه مهم از كارهای اوست وگرنه تنوع مضمون و شخصیتها و… در كارهای یوسا مثل هر نویسنده بزرگ دیگر بسیار بیشتر از اینهاست. همان طور كه قبلا عرض كردم، علت توجه و شیفتگی به ادبیات امریكای لاتین فقط ابداع رئالیسم جادویی نبود. این نویسندگان جدا از هنر نویسندگی آدمهایی به معنای واقعی متفكرند كه با شناخت كامل از كل ادبیات غرب توانستند امكانات آن ادبیات را بگیرند و ژانر رمان را با ویژگیهای سیاسی و فرهنگی و انسانشناختی و حتی جغرافیایی این منطقه غنایی بیسابقه ببخشند.
این كار هم یك شبه انجام نگرفت، چند نسل از نویسندگان امریكای لاتین توش و توان خود را صرف آن كردند. خوشبختانه امروز كتابهایی در مورد تاریخ ادبیات مدرن امریكای لاتین ترجمه شده و میتوانید به آنها مراجعه كنید. مطالعه «مجموعه داستانهای امریكای لاتین» هم میتواند بسیار سودمند باشد.
آثار همه نویسندگان نسل دوره شكوفایی ادبیات امریكای لاتین الزاما به رئالیسم جادویی تعلق ندارد. این اشتباهی است كه بسیاری در ایران مرتكب میشوند و فكر میكنند، كل ادبیات امریكای لاتین در مكتب رئالیسم جادویی خلاصه میشود. اهمیت رئالیسم جادویی را نمیتوان انكار كرد زیرا دو نویسنده بزرگ این قاره یعنی آلخو كارپانتیه و میگل آنخل آستوریاس كه پیشگامان این ادبیات بودند، كارشان را با این سبك نوشتند و راهی جدید در رمان جهان گشودند. اما تاثیر این سبك در نویسندگان دوره شكوفایی یكسان نبود.
شما نمیتوانید ماركز را با فوئنتس و كورتاسار و بارگاس یوسا مقایسه كنید. هر یك از اینها سبكی از خود دارند. مثلا در كارهای فوئنتس تفاوت «آئورا» كه میشود به سبك رئالیسم جادویی منسوبش كرد با كاری مثل «گرینگوی پیر» یا حتی پوست انداختن بسیار زیاد است. فوئنتس در جایی سبك خود را رئالیسم روانكاوانه نامیده. بارگاس یوسا خود را رئالیست میداند. اما رئالیسم نویسنده امریكای لاتین قرن بیستم را نباید با رئالیسم قرن نوزدهم اروپا مقایسه كرد.
تغییر دیدگاه سیاسی یوسا -كه ممكن است من هم در بسیاری از موارد با برخی گرایشهای افراطیاش موافق نباشم- در ادبیاتش تغییری ایجاد نكرده است. اصلا بخشی از این تغییر مسلك اتفاقا نتیجه رویدادهای سیاسی در امریكای لاتین بود. یعنی یوسایی كه در سال 1959 با ذوق و شوق مثل همه مردم امریكای لاتین برای استقبال از كاسترو به هاوانا رفت در دهه 1960 وقتی سیاستهای بگیر و ببند كاسترو به سبك شوروی شروع شد و ادبیات باز هم به تقلید از شوروی زیر سانسور دولتی رفت و احكام رئالیسم سوسیالیستی را خواستند بر ادبیات تحمیل كنند، كم كم از كاسترو دور شد. فوئنتس و برخی دیگر هم دور شدند. تنها كسی كه سخت به كاسترو وفادار ماند، ماركز بود. او هم فكر میكنم بیشتر به شخص كاسترو علاقه داشت.
در هر حال فراموش نكنیم كه كاسترو برای بسیاری از مردم امریكای لاتین قهرمانی بود و ربطی به خیلی از چهرههای به اصطلاح چپ در آن قاره نداشت.
منبع: روزنامه اعتماد / ابوالفضل رجبی
بیشتر بخوانید:
- یوزپلنگان در انگشتان دست راست بیژن نجدی
- یادداشتی بر داستان های ماشین تحریر
- تفکر خیامی در زوربای یونانی
- یادداشتی بر رمان سومین پلیس
- یادداشتی بر کتاب توتال نوشته نسترن مکارمی
مشاهدۀ همه مطالب هیئت تحریریه