نوشته: میثم علیپور
نشر مهری
به قلم: فریبا چلبییانی
رمان دوار، در دو بخش جزء اول و جزء آخر روایت میشود. جز اول رمان به بازداشت و نحوه بازجویی شخصیتی به نام «میم عین» از سوی دوست دوران کودکیاش«شیث» میپردازد که پر از درگیریهای ذهنی «میم عین» خبرنگاریست که قرار است برای «ورد پرس» در لندن گزارشی بنویسد و این موضوعی میشود بر زندانی شدنش که منجر به تداعی خاطرات کودکی، نوجوانی و بزرگسالی (دوران تحصیل و کنکور و قبولی از دانشگاه تهران و…) میشود. خاطراتی که در حین بازجویی با نام «فصل بی ترتیبی که قرار نیست تمام شود» ادامهدار در رمان روایت میشود و گاه خواننده فکر میکند همراه با مرور خاطرات راوی وارد خواب، هذیان، کابوس و تخیلات او میشود که در این بخش به داستانهای خان بابا، بوالقاسمی، داستان مادر و داستان «میم عین»… میپردازد.
فصل «داستان مادر» یکی از قابلتوجهترین و تأویلپذیرترین بخش رمان است که به مقولۀ مادر شهید میپردازد. در فضایی سوررئال و نمادین که سفر را با خود به همراه دارد تا به کشف و شهود (گناه و یا بیگناهی) برسد. روایت رمان غیرخطی است و در اواخر جزء اول به بستهای اشاره میشود که توسط ساره (مری) از سوی«شیث» به دست «میم عین» میرسد.
بخش دوم کتاب با نام جزء آخر است که به فرایند نوشتن و خلق رمان دوار میپردازد که در واقع توسط همین دو شخصیت «شیث» و «میم عین» نوشته میشود که آغازگر نوشتن رمان در دو بسته تایپشدۀ «شیث» میباشد که در طول سه الی چهار سال نوشته است. دقیقاً مدت زمانی که «میم عین» نیز در زندان بسر میبرد و در واقع شرط رهایی «میم عین» از زندان و رسیدن به آزادی، تکمیل کردن رمان دوار است. در جز آخر نیز فصل «سایه من» که نویسنده به رابطۀ راوی با سایهاش میپردازد نوعی از معاشقه، عرفان و کمال را میتوانیم ببینیم. از دیگر فصول درخشان رمان میتوان به قسمتی که «میمعین» را از زندان رها میکنند و واکنشی که از وی به تصویر کشیده میشود، اشاره کرد.
در جاهایی از رمان مخاطب به این هم فکر میکند که همهچیز تودرتو و بههم ربط دارد و آن اینکه شخصیتهای رمان در حقیقت داستان زندگیشان را خود مینویسند.
نثر در رمان قوی است، منتها هیچ قاعده خاص ویرایش را رعایت نمیکند و ما جملات بلندی را میخوانیم که صرفاً با ویرگول و خط فاصلهها از هم تفکیک میشوند و جملهای به نقطه ختم نمیشود. صدا در رمان کاربرد زیادی دارد و تکرار جملات. از صداها میتوان به «تقتق، فین، تِلِکتِلک، گرومگروم، قیژقیژ » اشاره کرد.
نویسنده در بازآفرینی خاطرات راوی بسیار جزئینگر است و با کلمات سکوت، سلول، ساق، سایه به طرز ماهرانهای در روایتش استفاده کرده و بازی میکند.
رمان دوار در خلال روایتهایش به خاورمیانه و مسائلش میپردازد و جستهگریخته به دهه هشتاد و کشتهها میپردازد. علاوه بر این در فصلهایی هنر رانیز به چالش میکشد.
جزء آخر رمان نسبت به جزء اول با ریتم نسبتاً تندی همراه است. رمان مؤلفههای پست مدرن را در خود دارد و به نظر میرسد بهخوبی توانسته از عهدۀ روایتش برآید.
دواریوم!
نگاهی به رمان دوار /میثم علیپور
به قلم: احمد عدنانی پور
اشیاء به سوژه تبدیل میشوند و همچون فاعل شناسنده و در طی زمان حرکت میکنند و بر محیط اثر میگذارند، بر آدمها و بر شخصیتها و بر ماهیتهای اطراف خود. بر چیزهایی که نقش واقعی خود بهعنوان بیجانهای اثرپذیر انجام میدهند و این موضوعی است که در رمان دوار نه با خود اشیاء بلکه روح اشیاء قرار است نقش بیجان و مدفون گذشته را به حرکت درآورد.
همینجا باید بدانیم، موردی که در شروع رمان به آن روح اشیاء گفته میشود با آن چیزی که ارسطو در مورد نفس و روح اشیاء میگوید ازهرجهت ربطی بههم ندارند. مورد ارسطو بسیار مفصل است که خوانشهای متعددی در مورد آن وجود دارد، ولی آنچه که در مورد روح اشیاء دوار میدانیم در حد گفتههای راوی است، موضوعی است در مورد خطای دید و ترکیب رنگها در اثر خیره شدن زیاد، اینطور که آنقدر به یکچیز نگاه میکنیم تا به نظر برسد که چیزهایی درون شی در حال لولیدن هستند و یا اینکه رنگدانههایی آن وسط در حال تغییر از رنگی به رنگ دیگر.
ظاهراً نویسنده یا راوی دوار قصد دارند به یکچیز آنقدر بپردازد تا خود و خواننده را دچار شبه دوار کند تا هر چه که میگوید، منطقی ناشی اینچنینی به خود گیرد. به همین خاطر میم عین، راوی سرگشته و تنهای رمان، بسیار حرف میزند و برای گفتن حرفها همواره رو به گذشته میایستد. ازاینجهت شاهد تقلایی از سوی راویای هستیم که قصد دارد با گذشت زمان کنار بیاید و این کنار آمدن با موضعی معطوف به تأمل در گفتههایش دیده میشود. تأملی که ناشی از خیره شدن به گذشته است. گفتهها بنا بر حالات راوی گاهی به درازگویی میرسند و گاهی شبیه سوگواره، اعترافنامه، حکایت و… در تمام این گفتهها راوی در پی آن است تا بیزمانی کنونیاش را تأیید کند و به جستجو در گذشتهای وهمآلود بپردازد تا همچون شخصی بیمار و پر از نقص و خطا فهمیده شود یا به قول نیچه که میگفت: «… باور دارم همۀ ما را تب تاریخ تحلیل برده و دست کم باید از این موضوع آگاه شویم.» بنابر چنین تعبیری همین تب تحلیل، میم عین را دچار دوار ساخته و او را میان حال و گذشته معلق نگه میدارد تا او باشد که در چنین حالت ناپایداری به حرف زدن و حرف زدن بیفتد. اتخاذ چنین نگرشی به این معناست که راوی (میم عین) قصد دارد به ما بگوید که آدمی دروننگر مجبور شده بنا به شرایطی هویت خود را تا حد زیادی نادیده بگیرد، درحالیکه میداند به یکجا تعلق دارد و نمیتواند از آن بگریزد و به قول خودش که در یک زمین و دو زمان زندگی میکند.
زمان در این اثر، سیری منسجم و خطی ندارد و نسبت به نوع بیان راوی شکل میگیرد و در نوع گفتهها بر اساس نوع وقایع ترسیم میشود، اینطور که در هر نقطه داستانی بهجای صحنه تعریف میآید و روند زمانی در گفتههای راوی انسجام پیدا میکند. برخی تعاریف شامل یک روز، یک ساعت و یا یکلحظه است و بعضی شامل چند سال تا اینطور بگوییم که قواعد و فنون حذف و آرایش زمان در این اثر؛ نسبت با زبان و نوع بیان شکل میگیرد.
وجه دیگر دوار زبانآوری رمان است و زبان در نوع گفتن و چگونه گفتن عملکردی شاخص دارد. میتوان از دوار بهعنوان نمونهای از زبانآوری و رسمالخط متفاوت نسبت به کلمات عربی بحث کرد و مثال زد. علاوه بر این دوار، مجموعهای از واکنشهای فردی نیز هست که میم عین بهعنوان فرد کنشگر در حالتی از تعلیق میان گذشته و اکنون، مدام سعی دارد فاصلهاش را با این دو حفظ کند، به بیان دقیقتر همین نوع ارتباط با زمان است که نوعی انفصال و بیزمانی را در گفتههای راوی نشان میدهد تا مسیر روایت کنشی تعریفی متصل شود. زمان تعریفی در این اثر یعنی گذشتهای که در هیچ تاریخ و یا ذهنی تاریخی وجود ندارد و تنها در گفتههای راوی نسبتی جدید با زمان پیدا میکند. نسبتی که تنها در گفتهها و تعریفات میم عین بنابر حالات روحی و روانی او و نوع تعریف گری، قابلیت فهم و شناختی متصل دارد. به این صورت گفتههای راوی تنها راه فهم چنین اتصالی است و به همین خاطر ساختار دوار در فضایی وهمآلود و ناشی از تحریفات ذهنی شکل گرفته تا خواننده بیشتر از بستر اقلیمی یا جغرافیایی جهان تعریفی راوی را بشناسد و اینکه نوع وقایعی که راوی چند شخصیتی دوار در حال تعریف آن است تا حدودی شبه کافکایی به نظر میرسد.
خود متهمسازی بخشی از راهبرد کافکا در مبارزه با آنچه که قانون است به شمار میرود، دوار هم روایتی دارد که بخشی از آن به اعتراف یا محکمهای غیررسمی رجوع میکند. طی خوانش رمان متوجه میشویم که هیچ دلیل مشخصی برای دستگیری و اعتراف گویی موجود نیست تا جایی که به این نتیجه برسیم که اصلاً این قضایا واقعی نیست، بلکه تنها تا جایی واقعیت دارد که میم عین آن را واقعی میبیند. میم عین در حال بازجویی و اعتراف است ولی آنچه که او تعریف میکند و آنچه در محاکمه روی میدهد تفاوتهایی ساختاری دارد که مهمترینش تفاوت میان خود متهمسازی و خود اعتراف گیری است. نویسندۀ دوار ساختار خود اعتراف گری را برای میم عین در نظر گرفته و برای این سری اعتراف گیری دلایلی هم دارد که مهمترینش، هویت فراموششده یا گذشتهای دفن شده است تا میم عین هر بار که جلوی آینه میرود دچار نوعی بحران هویت شود که نمیداند این شیث است که جا مانده، مرده، فراموش شده و یا اینکه خود اوست که همهچیز را به حالت تعلیق درآورده تا میان ابعاد تکثیرشدۀ خویش دستوپا بزند.
راوی دوار اسیر گذشتۀ مشترکی میان خود و شیث است درحالیکه خاطرات مشترک میم عین و شیث در واقع خاطرات یک نفر است که هویتشان در طول زمان تکثیر شده یا به تعبیری به چند هویتی رسیده و این میم عین است که در گذشته با شیث و در زمان حال با علی که همان شیث است گفتگو میکند و البته آیندهای که در طول مسیر خوانش دوباره ما را به نقطۀ آغاز دوار میرساند. این نوع تکثیر «خود» نه شبیه آنچه در آثار کافکا خواندهایم بلکه حاصل نوعی فراموشی است یا خاطرهای که در بخشی از گذشته دفن شده، اینطور بگویم که فراموشی بهاندازۀ رویداد اهمیت اساسی دارد که درهرصورت دستنیافتنی است ولی همچنان قابل بیان است. بیانی که توسط آینه با رسیدن به نقاطی آشنا در گذشته تداعی میشوند، در مورد آینه این نوع ارتباط تا حد زیادی شبیه همزادسازی در داستانهای قدیمی است. آینه است که نقشی اساسی در این نوع ارتباط ایفا میکند. هرچند که آنچه میان میم عین، شیث و علی رخ میدهد نسبتی با آنچه بهعنوان همزاد میشناسیم ندارد، بلکه روانپریشی در شکلگیری چنین ارتباطی تأثیری بسزا دارد تا گفتگوها میان گذشته و حال برقرار شود.
گذشتۀ راوی با دیدن خطوط مرزی کشورش از پنجره هواپیما با شیث شکل میگیرد و درون آن مرزها میم عین در طی این گفتگو دستگیر و به اعتراف میافتد. واقعهای که علت مشخصی ندارد و بیشتر شبیه جهانی انتزاعی است که تنخا برای چنین راویای وجود دارد. جهانی که همچون سبک هنر انتزاعی در اشکال و بههمریختگیای فهمیده میشود که در ذهن بهواسطۀ تلاطمات روانی و احساسی فردی ایجاد شده. چنین نگرشی یعنی سازوکار شخصیت اصلی دوار در نسبت با وقایع قرار است ترسیم شود. ولی در عمل نوعی عدم ارتباط بین شخصیت و ماجراهایش به چشم میخورد؛ یعنی ماجراها در این داستان الگوی ارتباطی چندان مشخصی ندارند و اینطور به نظر میرسد که وقایع تعریف میشوند تا فقط گفته شده باشند و به همین خاطر است که در حجمی کمتر از پانصد صفحه، وقایع گفته شده دوامی در ذهن خواننده ایجاد نمیکند. اینطور بگوییم که ساختار وقایع در دوار پیکرهای وصلهخورده از چندین و چند ماجراست که در محبس چندوجهی راوی بیان میشود؛ اما این نوع بیان در راوی تحول یا تکاملی به وجود نمیآورد و اوست که از اول تا آخر رمان یکنواخت رفتار میکند و بیانش از ابتدا تا انتهای دوار بیهیچ تحولی همچنان تعریف میکند. تا با چنین نگرشی به این نتیجه برسیم که راوی با وقایعی که خود تعریف میکند ارتباط احساسی، روانی و حتی بیانی ندارد. ولی اگر تمام نقصان الگوی ارتباط روایی را به دوش راوی اول شخص بگذاریم کمی یکطرفه برخورد کردهایم.
زمانی که از الگوی ارتباطی صحبت میکنیم یعنی قرار نیست در مورد یک وجه خاص حرف بزنیم بلکه خطابمان در مورد یک دامنۀ ارتباطی است. وجه دیگر نقصان ارتباط در الگوی دوار تکبعدی بودن شکل روایت است که همۀ این گفتنها به دوش یک نفر افتاده و آن یک نفر همین راوی اول شخص (میم عین) است که در نتیجۀ چنین مسیر یکطرفهای در طول خوانش، فرسایش جریان روایی بر اثر تأثیری منفی دارد. شکلگیری شخصیت جانبی بهعنوان کنشگر فرعی وقایع به داستان این امکان را میدهد تا جنبههای دیگر و نهچندان مهم مورد توجه قرار گیرند. در واقع شخصیت جانبی در قالب تیپ، شخص و یا هر چه که اسمش باشد ازاینجهت اهمیت ویژهای دارد که باعث گسترش ابعاد روایی و فضای داستانیاند. از همین رو قسمت پر کشش و ماندگار دوار آن بخشهایی که اشخاص جانبی در شکلگیری ماجرا وظیفۀ خویش را انجام میدهند بهعنوان نمونه ماجرایی که از زاویه دید مادر تعریف میشود که سرگذشت وقایعی است که بر مادر گذشته. در این قسمت شخصیت جانبی همچون پدر و شهری را داریم که به وقایع سمت و سویی خاص میدهند تا خط سیر وقایع بهدرستی در ذهن خواننده ماندگار شود. بُعد دیگر مورد بررسی در الگوی ارتباطی، موردی است که به آن علت وقایع گفته میشود. به این صورت که هر رخداد یا واقعهای ضرورتی برای حدوث و بروز دارد و اگر آن ضرورت توسط نویسنده درک نشده باشد، آنوقت نه در قامت یک رخداد بلکه فقط در سطح ماجرایی جالب، قابلیت بررسی داشته باشد. در این مورد میتوان بهضرورت کوچ از سرزمینی به سرزمین دیگر و چگونگی خبرنگار بودن یا علاقه به خبرنگاری میم عین اشاره کرد که هیچکدام ضرورتی با خود حمل نمیکنند که خواننده به شناخت ابعاد شخصیتی رهنمون سازد. موارد موضوعی مانند مسدود شدن صد پله، ماجرای ترک خانۀ پدری و علاقۀ راوی به فلسفۀ یونان و موارد شخصی مانند تأثیر برادر، ورود عروس خانم، بوالقاسمی، احمد، دولتوق و… باعث میشود که در نتیجه ذکر چنین مواردی به ضعف در شکلگیری شخصیتهای جانبی و سست بودن ضرورت ایجابی وقایع دست پیدا کنیم و در نهایت بگوییم که دوار علیرغم نوع بیان منحصربهفردش، قابلیت تبدیلشدن به اثری ماندگار را ندارد و یا حتی اگر بخواهیم سختگیرانه برخورد کنیم باید بگوییم که دوار ساختار یک رمان را ندارد بلکه تنها مجموعهای از حوادث مختلف است که تنها از زبان یک نفر در حال تعریفشدن است.
فوکو کتابها را به سه دسته تقسیم میکند. کتابهایی که خوانده نمیشوند، آثاری که در موردشان مطالبی نوشته میشود و آنهایی که قلم را گروگان میگیرند. هرچند که مطلوب فوکو دستۀ سوم بود و به بالقوگیهایی توجه داشت که در متن هستند و هرگز تن به بازنمایی نمیدهند و… اما واقعیت این است که کتابهای امروز بیشترشان جزو دستۀ اول و تعدادی در دستۀ دوم قرار میگیرند. دوار میثم علیپور جایی میان این دو دسته قرار میگیرد، یعنی نکات قابل توجهی دارد که میتوان دربارهاش نوشت و ضعفهایی دارد که میتواند گزینهای برای نخواندن باشد. بههرحال تحلیل یا نقد ازاینجهت مهم است که زوایای پنهان آثر را مورد بررسی قرار میدهند. بااینوجود در نهایت باید بگویم که به میثم علیپور بهعنوان نویسندهای مطلع، صاحب بیان و دغدغهمند میتوان که در آینده حرفهای زیادی خواهد داشت.
نگاهی به دوار میثم علیپور
به قلم: ناهید شمس
دوار را شاید بتوان یک رمان پست مدرن بهحساب آورد. اینکه ما با طرحی روبروییم که نوعی فروپاشی در آن رخ داده و ظاهراً پیرو هیچ نظم کلاسیک و حتا مدرنی نیست. بهگونهای که حتا میتوان اجزای داستان را بهراحتی جابجا کرد. اگرچه همین فروپاشی و عدم وضوح توانسته نوعی تأویلپذیری مفرط و نسبی انگاری را بازتاب دهد و حتا گاهی بر پوچی تأکید دارد. به قول امبرتو اکو جهان را مثل پیازی میبیند که اگر لایهلایه آن را از هم جدا کنیم سرانجام چیزی جز هیچ باقی نخواهد ماند.
اگرچه گاهاً همین تکهتکهها، پیش از آنکه روایتی را شکل دهد، نویسنده سروقت روایت دیگری میرود و این گسست در روایت تشدید میشود.
اما باید پرسید آیا این ناپیوستگی برخوردار از منطق تا چه حد توانسته عملاً شکل تازهای از پیوستگی ایجاد کند؟
در دوار، راوی شدیداً دچار بحران است و هرگز و در هیچ زمانی از نقطه صد بحران خارج نمیشود، بهگونهای که این خصیصه همچون آونگی در برابر دیدگان مخاطب عمل کرده، او را گیج و هیپتونیزم میکند و اجازه نمیدهد که مخاطب در هوشیاری، پارهها را پی بگیرد. راوی حتا نامی کامل و منطقی ندارد. میم عین که میتواند تعمیمپذیر بوده و هر نامی باشد. معلوم نیست شیث است پدر، علی، یا سایههایی روی دیوارکه هرگز نمیتواند از تکثر وجودیاش بگریزد و گاه بحرانش با روانپریشی پهلو میزند که وسواس گونه به جزییات میپردازد، بهقدری که حتا میتواند کلیات را قربانی کند.
در دوار نظامی از دالها ردیف میشود بیآنکه ساختاری از مدلولها شکل بگیرد. تکرار مکررات اتفاق میافتد برای رمزگشایی از پیامهای راوی. مثل بخش نخست رمان یعنی «روح اشیا» که مجدداً در بخشهای بعدی تکرار میشود.
دیگر خصیصه، اینکه رمان سرشار از توصیفهای افراطی است که حتا گاهی سبب خستگی مخاطب شده و رشتۀ داستان را از ذهن او قطع میکند، اگرچه نویسنده نتوانسته ایجاز در متن و معنا ایجاد کرده و به قولی از فرم مینی مالیستی فاصله گرفته و در کل گرایشی به ایجاز و حداقل گویی در روایت وجود ندارد. بلکه بیشتر ابهام در روایت است یا روایتهای شکل نگرفته. همچنین نویسنده راوی اول شخص و جریان سیال ذهن را به کار گرفته و سعی دارد بهصورت قطرهچکانی اطلاعاتی را در کام مخاطب بریزد و احساسات ذهنی بر مشاهدات عینی سایه انداخته و گاهی هم به قول دیوید لاج، هر قطعه، قطعۀ بعدی را نقض میکند.
از دیگر شاخصههای دوار استفاده از هجو یعنی پارودی است. مثل دستمایه قراردادن شهید و ذبح و قربانی و…است. همچنین استفاده از عنصر آیرونی، جابجا در روایتهاست. راوی دوار، این راوی نامطمئن ازهمگسیخته، بهقدری در این سرگیجه به سر میبرد که در پی عق زدن وحتا بالا آوردن است که از زهر سرگیجه کاسته شود، اما به این اتفاق نمیرسد و در سرگیجهای مدام دستوپا میزند.
اگرچه ذهن دوار راوی بیشتر به توصیف و ردیف کردن یک سلسله ایدههای گاهاً ناب و خلاق میپردازد تا ردیف کردن تصاویری که ایجاد اصطکاک و سپس حرکت کند. به همین دلیل رمان، علیرغم بیان ایدههای فراوان و گاهاً خرده روایتها، حس درجازدن را به مخاطب میدهد. گویا راوی دچار گیجی مدام است و میل به گفتن دارد و تصمیمی برای انتخاب روایتها و حذف و تعدیلشان ندارد.
«فقط تند تند هرچه را میدیدم، هرچه را که به یادم میرسید، هرچه را حتا آن شهرستان و آن سلیمانیه را، ایران و آدمهاش را حتا همین بغداد و همین لندن را کردمش توی دفترچه یادداشتهام و همینها همه شدند موضوع دوار.»
دوار، داستان مردیست و اتفاقاتی که بر او میگذرد. مردی خبرنگار که چهار سال گرفتار زندان میشود و در انفرادی بهقدری تحت فشار قرار میگیرد که ذهنش به دوار میافتد و زندگیاش مرور میشود. پازلی بههمریخته و مشوش که هر بار سعی میکند تکهای از آن را عیان کند که گاه مث سوسوی یک شهاب پیش از روشن کردن حجمی برای مخاطب، خاموش میشوند.
روایت دوار به نظرم شباهتهای معنایی جالبی با بوف کور هدایت دارد. در دوار هم ما جز معرفی راوی از مادر، اگر زنهای دیگری در داستان میبینیم یا لکاتهاند یا اثیری؛ یعنی راوی نمیتواند و نتوانسته پا را از این دایره بیرون گذاشته و جلوتر برود.
یعنی بیشترین حجم داستان درگیری راوی با خودش و رفتوبرگشت در زمان است. فضای رمان بیشتر فضایی خشن و مردانه است و کمترین حجم رمان به زن اختصاص داده شده؛ یعنی راوی نمیتواند از بوف کور و لکاته و اثیری جلوتر برود. راوی درگیر با خود متکثرش است و دائم سعی میکند با خودش یکی شود اما این اتحاد عملی نیست. شاید چون راوی نتوانسته با نیمۀ دیگر وجودش آشتی کند و ارتباطش با زنان ابتر مانده است. زنان دوار یا هنوز در همان مرحلۀ لکاته ماندهاند. مثل سالومه و …
«تمام این سالها یادم رفته بود کدام بوده چهرهات، صورتت فراموشم شده بود و جایش را تمام این سالها یکی اجاق کور گندهدهان و یکی ماچه سگ بیخانمان گرفته بود باهم…»
یا زنانی اثیریاند مثل ماریا و مارتا یا زنانی دستنیافتنی در رؤیا. راوی حتا در خوابهایش زنها را شبیه نقاشی میبیند که نمیتواند با آنها ارتباط بگیرد
«مثل نقاشیها یک دستش را گرفته بود به تنش، سرش را تکیه داده به سرشانه ش و آن یکی دستش را به نشان دادن جایی یا کسی خم کرده بود و انگشتش رانمی دانم شاید اصلاً مشت کرده بود…هرچه نزدیکتر میرفتم میدیدم باد یکی از پارچهها را از تنش جدا میکند و با خودش میبرد…»
آیا دوار تا چه حد توانسته بنیان هژمونی مردسالارانه را واسازی کند؟ راوی از زبان مادر، داستان رنجهایش را بازگو میکند. کتک خوردنش توسط پدر، بارداری خیالی و بحرانی که از پس این اتفاق بر او میگذرد و تنها زن قدرتمندی که در رمان دیده میشود شهری است که همان شهرنوش پارسی پور نویسنده است که آنهم راوی به اشارههایی گذرا از آن بسنده میکند.
یعنی زنان در دوار بسیار کمرنگاند. حداکثر پرداخت راوی از زن مادرش است و بهصورت ضمنی، خانم شهرنوش. در هیچ جای داستان رابطۀ عاطفی بین راوی و زنان شکل نمیگیرد. چرا؟ تنها رابطۀ عاطفی شکلگرفتۀ او با مادرش است. مادری که ذهن راوی را سخت درگیر کرده و تا همیشه درگیر روایت زندگی سنتی و پررنج اوست. آیا مادر برای راوی همان وطن است؟ یا راوی هنوز درگیر عقدۀ ادیپ است که توان ارتباط با زنان یعنی نیمۀ وجودی خود را ندارد و ازاینروست که همهچیز به شکل کمپلکسی بر او ظاهر شده و سبب مقلقگوییاش شده.
مشاهدۀ همه مطالب ادبیات جدی