کنار دریا همیشه زیبا نیست
ورونیک اولمی از داستاننویسان موفق فرانسه است که بیشتر داستانهایش حول زنان و تنهایی و سردرگمی آنها میگذرد.
اولمی رمان کوتاه کنار دریا را در سال دوهزار و یک نوشت و دو سال بعد این کتاب به زبان انگلیسی ترجمه شد. این کتاب توانست در سال دوهزارودو، جایزه ادبی آلن فورنیه، از جوایز ادبی معتبر فرانسه را از آن خود کند.
داستان از زبان مادری روایت میشود که در فصل زمستان، دو پسر پنجساله و نهسالهاش به نامهای کوین و استان را به دریا میبرد. پسرها تا به حال سفر نرفتهاند و دریا را ندیدهاند. مادر تصمیم میگیرد با این کار دریا را به فرزندانش نشان دهد. سردی هوا، هتل نامناسب و ارزانقیمت، بیپولی مادر برای تهیه غذا و بدتر از همه، دریای سرد و خشمگین زمستان، پسرها را ناراحت میکند. آنها دوست دارند زودتر به خانهشان برگردند و به مدرسه بروند. پسر کوچکتر که بهتازگی مدرسه میرود و عاشق معلمش است، آرزو دارد این سفر زودتر تمام شود و به مدرسه برگردد. از همان سطرهای اول داستان ما متوجه میشویم این سفر، سفری عادی نیست و شاید بازگشتی در کار نباشد.
داستان از زبان مادر ادامه پیدا میکند. او احساس میکند در تنهایی عمیقی غرق شده و راه فراری ندارد. راوی زنی تنهاست. زنی که مشخص نمیشود چرا پدر فرزندانش را از دست داده و چرا اینقدر تنهاست. زنی که ما نمیفهمیم چهکاری داشته و خرج زندگیاش را از کجا درمیآورده. در بعضی سطرهای داستان، حدس میزنیم شاید زن مهاجری غیرقانونی به فرانسه بوده؛ مانند وقتی در خاطراتش میگوید روزی در مرکز بهداشت، زنی عرب و بچه به بغل را دید. با دیدن زن فهمید شاید خودش هم حامله باشد و حال بد این روزهایش به دلیل حاملگیاش باشد. راوی در این قسمت با زن عرب و تنها همزادپنداری میکند؛ شاید همین همزادپنداری به دلیل شرایط او باشد؛ اما در کل چیزی که واضح است، نویسنده قصد نداشته هویت اصلی راوی را نمایان کند. این پوشش هویت توانسته خواننده را از حواشی دور کند و فقط موقعیت فعلی راوی را تصور کند؛ زنی تنها و فقیر که از رنج کشیدن پسرهایش زجر میکشد. این زن به هر دلیلی در دام افسردگی گرفتار شده. به گفته مددکار اجتماعی صلاحیت مراقبت از کودکانش را ندارد و از طرف دیگر از ورود بچههایش به دنیای خشن بزرگسالی میترسد.
نویسنده با باز نکردن جزییات و پیشینۀ راوی، ما را از هرگونه قضاوت معاف کرده. راوی بهجز در قسمت انتهایی داستان و پس از وقوع فاجعۀ اول، اشارهای به پدر پسر کوچکترش، کوین میکند. اینکه دو برادر ناتنی هستند و کوین هیچگاه پدرش را نشناخته. در این قسمت هم خواننده فکر میکند شاید بچهها حاصل روابطی نامشروع بودند؛ اما باز هم نمیتوان نظر قطعی داد. باز هم خواننده با خودش میگوید هر اتفاقی در گذشته افتاده مهم نیست، حال مادری بیمار و فقیر میخواهد زندگی فرزندانش را پایان دهد. مادری که ما هیچ ذهنیتی از او نداریم. او با اینکه خود راوی این داستان تلخ و روایت سیاه است، هیچ مشخصهای از خودش نمیدهد جز زندگی که گویا از همان ابتدا با او سر لج داشته.
راوی آرامش را فقط در خواب میبیند. خوابی که او را از این دنیا و بدبختیاش جدا میکند. خوابی که مثل زندگی با او سر لج دارد و او آرزو میکند روزی راحت بخوابد. در جایی از کتاب میخوانیم: «عجله داشتم پسرها به رختخواب بروند و فردا صبح شود. درست همانطور که برای بقیه میشود. آنهایی که شب میخوابند چون خسته هستند. چون ساعتبهساعت روزشان را پر میکنند و صبح بیدار میشوند. نه مثل من که روز و شب را قاطی میکنم.» و یا در جای دیگری قبل از به خواب رفتن میگوید: «میخواستم به درون خودم برگردم. جایی که در آن دست هیچکس دیگری به من نمیرسید.»
داستان به زبانی عریان و واضح به مسئلۀ فقر، تنهایی و روابط بهدوراز عاطفه اشاره میکند. این آسیبشناسی اجتماعی با هنرمندی بیان میشود و هیچگونه ضربهای به بخش دراماتیک داستان نمیزند. همانطور که در بخشی از داستان نظرش را دربارۀ دید ابزاری به زنان و بارداری ناخواسته و قبول مسئولیت بعدازآن بهتنهایی را بیان میکند: «زنها و دروازهبانها شبیه هم هستند؛ ما منتظر میمانیم و بدون اینکه قدم اشتباهی برداریم، ضربهها را میگیریم و دیگران نگاه میکنند.»
راوی همچنین استیصال خود را به مظلومانهترین فرم ممکن بیان میکند؛ او اذعان میکند از خدا هم ناامید شده و در این تنهایی هیچ کورسوی امیدی نمیبیند. طبقه ششم قرار داشتن اتاق هتل و اجبار به بالا و پایین رفتن از پلهها بدون وجود آسانسور، با دیدی استعاری این سختی زندگی و به دوش کشیدن آن را بهخوبی بیان میکند. راوی در شب آخر، قبل از اجرای تصمیم هولناکش میگوید: «گاهی به خودم میگویم این شهر نیاز به نگهبانی دارد. باید چراغی در جایی روشن باشد. به نظر میرسد که کشیشها هستند. نه کشیشها نه؛ راهبان. به نظر میرسد راهبانی هستند که بدون وقفه، شب و روز برای بدبختی این جهان دعا میکنند؛ چون این بدبختی هیچوقت تمامی ندارد. من دعا کردن بلد نیستم. ترجیح میدهم به خدا معتقد نباشم. خیلی وحشتناک است و چطور میتوانم خدا را بفهمم وقتی نمایندهاش پاپ، این پیرمرد ثروتمند خمیده را نمیفهمم؟ خدا باید چند تا پاپ کنار هم باشد. هزاران پاپ فقط در یک نفر، یک قدرت ترسناک؛ و بااینحال دانستن اینکه راهبان، شب و روز به من فکر میکنند، خاطرجمعم میکند.»
راوی در نهایت برای آخرین شب شاد فرزندانش، تیر آخر را میزند؛ وقتی از دریا رفتن، کافه رفتن و اقامت در هتل دلسرد میشوند، به شهربازی میروند تا خود را بین خوشی مردم گم کنند. در شهربازی با افتادن سیبزمینی سرخکردۀ کوین، پسر کوچکش که آن را با آخرین پساندازش خریده بود، هر سه دلسرد میشوند. راوی سکههای باقیماندۀ ته جیبش را به فرزندانش میدهد تا با اسباببازیهای شهربازی بازی کنند و برای اولین بار در زندگیشان شاد باشند. راوی گوشهای مینشیند و در خیال غرق میشود. او خود را مستحق شادی واقعی نمیبیند؛ اما در آخر متوجه میشود حتی فرزندانش هم شاد بودن را یاد نگرفتهاند. راوی مردم خوشحال شهربازی را رها میکند و به اصرار فرزندانش به هتل برمیگردد؛ برای بار آخر او دلسرد میشود. او که فکر میکرد فرزندانش دوست دارند تا صبح در شهربازی بمانند، متوجه میشود پسرهایش خسته شدهاند و حوصلۀ خنده و شادی مردم را ندارند. گویا خود را بیگانه از جمع میبینند؛ درست مثل مادرشان. بالا رفتن از پلههای هتل، تلاش برای ساختن آخرین لحظات خوب، تلخی داستان را دوچندان میکند و در نهایت راوی تصمیم به اجرای نقشۀ هولناکش میگیرد؛ خفه کردن فرزندانش در خواب تا بچهها وارد دنیای خشن بزرگسالی نشوند. تا فرزندانش تبدیل به مردهای بیرحم نشوند و قبل از جدا شدن از دنیای شیرین کودکی، به دروازۀ بهشت برسند. روای دو فرزندش را به قول خود خوشبخت میکند؛ او کوین و استان را با هم میکشد تا در آن دنیا با هم باشند؛ اما در نهایت حس میکند روح هرکدام از آنها هم مثل خودش تنها شده و در دنیای دیگر بهتنهایی سفر میکند. او در مواجهه با این حقیقت دردناک فریاد میزند و داستان تمام میشود.
ورونیک اولمی این داستان را وقتی نوشت که خبری در روزنامه مبنی بر قتل دو پسر خردسال به دست مادرشان را خواند. دانستن همین موضوع واقعیت تلخ این داستان را نمایان میکند. همچنین اولمی خودش هویت مادر قاتل را نمیدانست؛ پس به هنرمندی تمام این مادر را به تمام مادران و زنان تنها تعمیم داد و داستانی بسیار تلخ و حقیقی نوشت. داستانی که بهدرستی فقر و بیماریهای روحی ناشی از فقر و تنهایی را بیان میکند.
نویسنده مطلب: مهشید دشتی |
مشاهدۀ همه مطالب ادبیات جدی