شرمن جوزف الکسی جونیور (Sherman Joseph Alexi Jr) متولد 1966 سرخپوست و از قبیلهٔ اسپوکن، ساکن آمریکاست؛ که خاطرات واقعی خود را در رمان سراسر طنز و تندوتیز خاطرات صد در صد واقعی سرخپوست پارهوقت به تصویر کشیده است.
کتاب برای نوجوان نوشتهشده و با روحیات نوجوانانه همسوست. راوی داستان خود نویسنده است. خود واقعیاش در سن 14 سالگی. داستان با روساخت فقر اقتصادی و گرسنگیهای مدام راوی شروع میشود و تا زیرساخت فقر فرهنگی و سیاسی کشور و جهان داستانش ختم میشود.
ولی ما سرخپوستهای قرارگاهی به رویهایمان نمیرسیم. امکاناتش را نداریم. حق انتخابش را نداریم ما فقط فقیریم. همین و بس. فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر باشد گند است. آدم یواشیواش باورش میشود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است؛ و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است فقیر باشد. دور زشت و باطلی است. کاریش هم نمیشود کرد. (ص 22)
برای ادامه تحصیل به شهر مجاور میرود و با پیادهروی هرروزه، 35 کیلومتر و توان پرداخت کرایه ماشینش را هم ندارد؛ اما همین رفتن از اردوگاه هم داستان شنیدنیای دارد. وقتی سر کلاس هندسه میفهمد کتابی که معلم روی میزش گذاشته، 40 سال پیش مربوط به مادرش بود، چنان عصبانی میشود که آن را به سمت آقای پ معلم هندسهاش پرت میکند. خوب طبیعی است که بعد باید منتظر اخراجش از مدرسه باشد.
بگذارید بهتان بگویم که آن کتاب هندسه زواردررفتهٔ قدیمیِ قدیمیِ قدیمی عین یک بمب اتمی به قبلم خورد. امیدها و آرزوهایم عینهو قارچ رفتند هوا. وقتی دنیا بهت اعلام جنگ اتمی کند چهکار میکنی؟ شپلق
معلوم است بعد از پرت کردن کتاب تو صورت آقای پ از مدرسه اخراجم کردند. گو اینکه کارم کاملاً اتفاقی بود. (43-45)
اما آقای پ از آن معلمهای الکی نبود. او دوباره به دیدن جونیور میآید و حرفهایی به او میزند که برای رفتن به شهر سفیدپوستان او را مجاب و برانگیخته میکند؛
تنها چیزی که به شما یاد میدن اینه که تسلیم بشین. این دوستت راودی تسلیم شده. واسه همینه که این و اونو اذیت میکنه. دلش میخواد حال بقیه هم مثل خودش بد باشه…(ص 56)
حالا زندگی دو شقهای جونیور نوجوان شروع میشود. در اردوگاه اسپوکن به جونیور و در میان سفیدپوستان به آرنولد اسپریت (نام شناسنامهایاش) معروف است. داستان، روایت دردناک حضور یک سرخپوست در بین غیر نژاد خودش است، آنهم از دریچه چشم یک نوجوان. او که هم از طرف سرخپوستان تحت فشار است و به او لقب خائن (سیب، از درون سفید از بیرون سرخ) دادهاند و هم از سمت سفیدپوستان، (سرخو، گاو نر وحشی…)، کمکم میآموزد که باید به غمهایی ازایندست خو کند. حتی صمیمیترین دوست او، راودی که از کودکی حامی او بود از وقتی از مدرسه سرخپوستها رفته، دشمن شماره یک جونیور میشود.
این تغییر فضا و مکان به راوی که همان جونیور است، افق دید وسیعتری میدهد. دیگر او مثل گذشته فکر نمیکند. پرداختن به انتقاد صریح اجتماعی، بهویژه وضعیت سرخپوستهای آمریکایی که چگونه آمریکاییها در چند قرن توانستند آنها را خانهنشین و در حقیقت فقیر و بیرویا کنند، یکی از جذابترین و درعینحال تکاندهندهترین بخشهای داستان است. وقتی زیرپوستی از کاجهای قرارگاه میگوید که حتی از آمریکا هم قدیمیترند، زبان طعنه آمیزش در کنار واقعیت انکارناپذیر زندگی سرخپوستها، خواننده را به تحیر وا میدارد.
«قرارگاه زیباست. جدی میگویم. یک نگاه بیندازید. همهجا درخت کاج است. هزارها کاج پاندروسا. بگو یکمیلیون. حدس میزنم شما جزو کسانی هستید که درخت کاج برایشان یکچیز معمولی است. میگویید: حب که چی. کاج است دیگر… اما بعضی از کاجها بیستوهفت هشت متر طول بیشتر از سیصد سال عمر دارند. بیشتر از عمر ایالات متحد آمریکا. بعضیشان وقتی آبراهام لینکلن رئیسجمهور بوده وجود داشتهاند. بعضیشان وقتی بنجامین فرانکلین به دنیا آمده وجود داشتهاند…»(ص 251)
و وقتی متوجه میشود که قرارگاه را به نیت زندان ساخته بودند، ولی هیچکدام از قبیلهاش حاضر نیستند از آن بیرون برود دلش میگیرد
«قرارگاه را به نیت زندان ساخته بودند، میفهمید؟ سرخپوستها را برای این به قرارگاهها کوچ دادند که آنجا بمیرند. برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم؛ اما معلوم نیست چرا سرخپوستها فراموش کردهاند که قرارگاهها را به نیت اردوگاههای مرگ بر پا کردهاند. گریه میکردم چون من تنها کسی بودم که آنقدر شجاع و دیوانه بودم که از قرارگاه بروم. تنها کسی بودم که بهاندازهٔ لازم غرور داشتم.»(248-249)
پسربچهٔ 14 سالهٔ راوی داستان خاطرات صد در صد واقعی سرخپوست پارهوقت سه ویژگی عمده دارد، اهل تفکر است و نکتهبین، کتابخوان با عزت نفس بالا. بهاینترتیب مانند نوجوانان با مسائل پیرامونش، فقط عاطفی برخورد نمیکند؛ بلکه برعکس به خاطر شرایط دشوار زندگی شخصیاش اهل تعقل است؛ اما از عشق بیخبر نه. صدای قاطعِ ابراز عقاید و همزمان با نقطهضعفها و توانمندیهایش در داستان نشان میدهد که به خود و سرخپوستان و آن دیگران سعی میکند نگاهی بیطرفی داشته باشد. چنانچه پشت در مدرسه در اولین روز ورودش چنین نظری داشته:
ریردان نقطه مقابل قرارگاه بود. نقطهٔ مقابل خانوادهٔ من بود. نقطهٔ مقابل خودم بود. من شایستگی بودن در این شهر را نداشتم. خودم میدانستم. تمان آن بچهها هم این را میدانستند. سرخپوستها به لعنت خدا نمیارزند. (ص 71)
اما بعد از مدتی نظرش عوض میشود و میگوید:
قبل از هر چیز بگویم من فهمیدم که از بیشتر بچههای سفیدپوست زرنگترم. (ص 101) و یا در جای دیگری دربارهٔ خانوادههای سفیدپوستها میگوید:
فهمیدهام بدترین کاری که پدر و مادرها ممکن است بکنند این است که به بچههایشان بیاعتنایی کنند؛ و باور کنید خیلی از بچههای ریردان هستند که پدر و مادرهاشان بهشان بیاعتنایی میکنند. … تو قرارگاه هر پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و سگ و گربهای را همه میشناسند و اندازهٔ کفش هر بچهای را میدانند. آره میخواهم بگویم ما سرخپوستها جوشی و عصبی هستیم اما واقعاً خیلی با هم رفیقیم. ما یکدیگر را میشناسیم. همه همدیگر را میشناسند. (ص 176)
داستان خاطرات صد در صد واقعی سرخپوست پارهوقت دو قطبی است و بهاینترتیب از ویژگیهای داستانهای حماسی و قهرمانی، خیر و شری برخوردار است و به نظر من همین دلیل میتواند آن را مناسب برای نوجوانان کند. درگیری ذهنی راوی نوجوان میان چند مسئلهٔ متضاد بهصورت همزمان، عشق و خرد، سرخپوست و سفیدپوست، سرخپوست یا نژاد انسان، اسپوکن یا ریردان، فقر یا ثروت، مسابقه و قهرمانی یا شکست و ابتذال، مرگ یا زندگی رمان را بسیار خوشساخت و جذاب کرده است. مدام راوی باید تصمیم بگیرد و برای تصمیمگیری ناچار است از برخی مزایای خود چشمپوشی کند، تجربه کسب کند و به همان میزان درد بکشد و اندوه ببیند، آیندهای ملموس و جهانی واقعی را پیش روی خواننده به نمایش میگذارد. او که در اوایل داستان تنها به خوردن میاندیشید، پس از طی سرگذشتهای متعدد و شنیدن خبر مرگهای دوستان و بستگان در یک سال، از مادربزرگ گرفته تا خواهر و دوست صمیمی پدرش و در افسردگی دستوپا میزده، با تکیه بر همین تجربه و سیر در اشک و احساس و لبخند، زندگیاش (احساسش، عاطفه و خردش) را نجات میدهد، بیآنکه متکی به امداد غیبی باشد، یا بیشازحد در احساسات نوجوانانه بلوغ غوطه بخورد. برای همین است که ساختارش حماسه است. حماسهای که نوجوان باید بر خود و احساساتش غلبه کند. حتی اگر از هر سر کویی برایش بلا ببارد. اگرچه این مصائب تلخ و شیرین بر روحیات او بیاثر نبوده تا آنجا که در انتهای داستان، پس از گذر از رنجها و مرگها، او که از خانوادهای مذهبی بود، حتی بهنوعی اباحه گری هم روی میآورد؛ و بعد از مرگ دوست پدرش، در اثر عرقخوری میتواند با نویسندهٔ بزرگ روس هم دربیفتد.
«تولستوی میگوید همه خانوادههای خوشبخت شبیه هماند؛ اما هر خانوادهٔ بدبخت، بدبختی خودش را دارد. خب، من دوست ندارم با یک نابغهٔ روس وارد جروبحث شوم، چیزی که هست تولستوی سرخپوستها را نمیشناخته. یکی هم اینکه تولستوی نمیدانست عامل بدبختی تمام خانوادههای سرخپوست دقیقاً یکچیز است: عرقخوری لعنتی!»(ص 228)
شاید تصور کنید بااینهمه غم و اندوه، داستان خاطرات صد در صد واقعی سرخپوست پارهوقت سبکی غمگین و استرسزا دارد، حالآنکه سبک نویسنده به طنز و طعنه گرایش دارد. چه در مراسم عزا باشد یا جشن، در قبرستان باشد یا در هیاهوی مسابقه، خوانندهٔ متن باید هرلحظه انتظار تغییر و چرخش زبان راوی را از شوخی به جد و از جد به شوخی را داشته باشد.
درجایی برای رفتن به جشن مدرسه کتوشلوار کهنه پدرش را میپوشد و صد در صد مطمئن بود که او یک زاغارت است اما ناگهان ورق برمیگردد:
دل تو دلم نبود مبادا مسخرهام کنند. میدانید که بعید هم نبود مسخرهام کنند اگر پنه لوپ بهمحض ورود من به ورزشگاه از خوشحالی جیغ نکشیده بود. طوری که همه بشنوند داد زد: وای خدای من! این کتوشلوار چقدر قشنگه! هم شیک و پیکه هم آنتیکه!(ص 140)
از ویژگیهای دیگر داستانهای نوجوان حضور رقابت ورزشی است، ورزش پرطرفدار بسکتبال در آمریکا که رقابت میان سرخ و سفید را بهصورت جنگ نشان میدهد؛ زیرا او عضو تیم ریردان بود تیمی که در تمام سالهای نوجوانیاش باعث شکست تیم اسپوکن شده بود.
بهمحض اینکه اتوبوس ما توی پارکینگ مدرسهٔ ولپینیت توقف کرد چند تا بچه دبستانیِ هار برای خوشامدگویی به پیشوازمان آمدند. چندتایی از آن جغلهها پسرعموها و دخترخالههای خودم بودند. آنها اتوبوس ما را چپ و راست به رگبار گلولههای برفی بستند. بعضی از گلولهها پر از سنگ و کلوخ بود. (ص 165)
از جذابیتهای بصری داستان این است که اِلِن فورنی آن را تصویرگری کرده، کاری که معمولاً برای داستانهای نوجوان انجام نمیشود؛ اما کارتونهای داستان بخشی از خط روایت اصلی داستان را به دوش میکشند و به زیباترین وجهی فصلهای داستان را گاه تحلیل، گاه مختصر و گاه نقد میکنند. در حقیقت بدون نگاه کردن به آن تصاویر جذاب، گویی بخشی از داستان ازدسترفته است.
من کاریکاتور رو جدی میگیرم. از کاریکاتور برای فهمیدن جهان استفاده میکنم. با کشیدن کاریکاتور سربهسر دنیا میذارم. سربهسر آدمها میذارم. گاهی هم کاریکاتور آدمها رو میکشم چون دوست و رفیقم و قوم و خویشمان. میجوام اینطوری بهشون ادای احترام کنم. (113)
نویسنده مطلب: بهاره فضلی درزی، استادیار دانشگاه فرهنگیان |
بیشتر بخوانید:
مشاهدۀ همه مطالب بهاره فضلی